نمیدونم یهو چی شد که افتادم به خوندن رمان هایی که همیشه دلم به اینکه یوقتی میخونمشون گرم بود.

از جمله همین بوف کور.

جلوی بخاری نشسته بودم که یهو مخاطب یکی از اعضای خانواده قرار گرفتم که "آخه این چیه که میخونی!؟این کتاب و کلا کارای این نویسنده همشون حالتای ناامید کننده و اینجور چیزا دارن.

بسه خوندن ش.

برو بذارش سرجاش!"

و یجورایی از اینجا به بعدشو یه کمی مخفیانه خوندم.

امروز که رسیدم به صفحه ی آخرو تمامش کردم،هیچ ایده ای درموردش نداشتم.

هیچ عبرتی ازش نگرفتم.

حالا که دارم فکر میکنم،احساس میکنم که شاید کمی تا قسمتی  وقتمو تلف کرده م حتی.

چی بگم...

شاید باید یکم زمان بگذره تا اثراتش مشخص بشه.

در ضمن این کتاب نیز از جمله کتابای چاپ قدیم  و سانسور نشده بود.



+زندگی ادامه داره؛با هر سنگی که میخواد به سمتم پرتاب کنه!