توی مطب بودم.پشت در اتاق خانوم دکتر و کتاب "سرطان،امپراتور بیماری ها" به دست.

یه خانومه گفتش که قبلا منو توی مطب خانوم دکتر دیده که تست زیست شناسی میزنم.

تست ژنتیک.

گرچه خودم اصلا نمیشناختمش و مطمئنم اون موقع هم توجهی بهش نکرده بودم.

گفت دانشگاه قبول شدی؟

گفتم بیوتک میخونم.

یکم لحنش سرد شد.

پرسید:دولتی دیگه؟

و وقتی که گفتم نه،

با یه حالتی گفت "خوبه."

و رفت .

دیگه ندیدمش.

هیچکسو ندیدم.

فقط دوباره سرمو چرخوندم به سمت درون خودم.

و دوباره اونقد غرق خودم شدم که بیرونمو متوجه نشم.

یاد اون روزا افتادم که سه-چهار ساعت توی بیمارستان مینشستمو درس میخوندمو منتظر میموندمو شوقم لبریزِ لبریز بود.

لبریز.

خدای من چیکار کنم با این حسا؟

که اگه خودمم نخوام دیگران حواسمو به جاهایی که "نباید"پرت میکنن.

هیچی از ارزش من کم نشده.

حالا هرکی هرچی میخواد بگه و فکر کنه.

من همون بهارم.

فقط بعد از عیدمو خراب کردمو نتیجه ش شد اینی که الآنم.

بهش خوب نگاه میکنم چون خوبه.

که چقد سرنوشت شاگرد اولایی که رتبه شدنو دکتر-مهندس شدن عادی و تکراریه.

که چقد سرنوشت اونی که خودشو از هیچی به همچی رسونده جذاب و غیر عادیه.

که چقد سرنوشتم جذاب و غیر عادیه.

که اینو مطمئنم!

مطمئنم...