یه دوستی داشتم که مجازی بود.تازه همون اولایی که توی بلاگفا وبلاگ ساخته بودم اونو پیدا کردم.

درواقع اول اون منو پیدا کرد.نمیدونم راستش!

در حین اینکه ما با هم صمیمی تر شدیم،یکهو و بدون هیچ مقدمه ای دلم خواست که مامان اونو "مامان"صدا کنم.

اگرچه ما اونقد حرفا داشتیم که از مامانامونو خانواده کلا حرف نزنیم.

اسم مامانش مژگان بود.مامان مژگان.

دلم خواست "مامان"صداش کنم.

خب من تاحالا مامان هیچکدوم از دوستامو دلم نخواسته بود که مامان صدا کنم.

درواقع چندین سال بود که این لغت از دایره ی واژگانی من حذف شده بود.

نمیدونم چطور کسی رو که ندیدم دوست داشتم.

نمیدونم چرا فقط و فقط به اون میتونستم بگم مامان.

اون دوستی مجازی تموم شد.

بعدها فهمیدم که مامان مژگان فوت شده.(درحالیکه حتی راست و دروغشو مطمئن نبودم.)

هرچی از اتمام این دوستی میگذشت،بیشتر شَکَم میبرد که حتی شاید "مامان مژگانی"وجود خارجی نداشته باشه.

و یجورایی احساس میکردم که با احساساتم بازی شده.

اما نه.

اون حس عجیب از درون خودم شروع شده بود.و حتی بود و نبود اون دوست هیچ تغییری در اون ایجاد نکرد.

امروز که میخواستم درمورد روز مادر بنویسم،یکهو مامان مژگان اومد توی فکرم و هرچی سعی کردم چیزی ،جز اینی که نوشتم،به ذهنم نیومد.

حالا احساس میکنم که حتی اگه اون شخص وجود خارجی هم نداشته،احساسی که در من ایجاد شده حقیقی بوده و هست.

و مسلما هیچوقت فراموشش نمیکنم.

مامان جانم

مامان مژگان

و تمامی مامانایی که بچه ای رو توی رَحِمتون داشتید یا نداشتید،

روزتون مبارک!:)