همیشه دلم میخواست که خوابگاهی بشم.

کلی دوست پیدا کنم که هرکدوم از یه رشته ی متفاوت باشن.

باهاشون بحث کنم و ازشون چیز یاد بگیرم.

هنوز نشده که خوابگاهی بشم.

ولی در زمینه ی قسمت دوم آرزوم،خیلی تلاش کردم.

آخری ش همین چند دقیقه ی پیش.

یادمه کوچیک که بودم و میرفتیم پارک،به هر دختری که میدیدم میگفتم:ببخشید دخترخانم با من دوست میشی؟

و خیلی هاشون میگفتن:نه!

دقیقا همین جمله ها بود.

خوب یادمه.

اون موقعا از این "نه"شنیدن خیلی اتفاق خاصی نمیفتاد برام.

این یکی اما درد داشت.

خیلی م درد داشت...




ناکامی در یافتن دوست



پینوشت:همین الآن مینویسم که دردش همیشه با خوندن این پست تازه باشه.

تازه ی تازه!