مینویسم!

The end

خیلی اینجارو دوست داشتم.
و "روان نویس" رو بخاطر ایهامش...
اما الآن دیگه فک نمیکنم که بتونم اینجا ادامه بدم.
اونقد چیزای تلخ نوشتم که تلخیشون دیگه نمیذاره.
میخوام کوچ کنم.
به امید یه شروع جدیدو یه امید جدیدتر...
اینجا میمونه به یادگار.
وبلاگای زیادیو حذف کردم.
ولی تهش پشیمون شدم.
دیگه نمیخوام پشیمون بشم.
:-لبخند تلخ
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

شارل

خیلی وقته که دارم فکر میکنم که بگردم دنبالت.

اینکارو هم کردم اما به نتیجه نرسید.

اگه اینجارو چک کردی احیانا یه کامنت بزار تا من بفهمم کجایی.

متاسفانه هیچ مشخصاتی ازت ندارمو هرچی م فکر کردم هیچی یادم نیومد!

تو تنها دوستی هستی که از حرفامون اسکرین شات گرفتمو عکسشو چاپ کردمو در سخت ترین لحظات زندگیم ازش امید گرفتم.

فک کنم جات تو زندگیم خیلی خالی باشه.

خیلی زیاد!

منتظرم...

گرچه شاید اینجارو دیر به دیر چک کنم.



گمشده!




+قضاوت میکنید؟

پس حرفی ندارم باهاتون!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

تمام!

خوب میدونستم که کار اشتباهیه.
اما انجامش دادم.
فک میکردم که به شکستو بن بست برسم.
ولی نه به این زودی.
ولی نه به این راحتی.
ولی...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

تله

همیشه تو زندگیم کار درستو انجام دادم.

صاف اومدمو صوف رفتم.(:دی)

میخوام یه بار کار اشتباهو انجام بدم.

ریسک کنم.

اونم از نوع خیلی خطرناکشو.

خدایا منتظر یه نشونه م که منصرف م کنی.

لطفا تا دیر نشده زودتر!




+خانوم دکتر میگفت تله های زندگی تو دوتاس.

رابطه و شکست.

به پا توشون نیفتی!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

ادوایس

دی ام دو میگفتش که نهایت تلاشتونو بکنید،ولی با حکمت خدا مبارزه نکنید!

+دارم "کفش باز" رو میخونم.خاطرات شگفت انگیز فیل نایت.
خیلی زیاده.حدود سیصد صفحه.یه حسی بهم میگه فعلا بیخیالش شم و بشینم سر درسم.
فعلا که پیروز نشده!:|


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

رمانخوان

ناطور دشت



کتاب خوب و جذابی بود.درباره ی یه نوجوان به نام هولدن کالفیلد که از مدرسه اخراج شده بود و در عین حال نمیخواست خانوادش اینو متوجه بشن.

چیزی که برام خیلی جذاب بود،روابط بین هولدن و خواهر و برادرش بود.

و پایان فوق العاده ش!

کلا من به پایان خیلی اهمیت میدم.چه توی فیلم یا داستان یا...

شاید اگه پایانش اینطور نبود،نظر دیگه ای درموردش داشتم.


ارمیا



وقتی خریدمش تا وقتی بخونمش،حدودا دو سه سالی بینش فاصله بود.در تمام این مدت فکر میکردم ارمیا یه دختر نوجوانه و این یه رمان خارجی ست.

وقتی شروعش کردم تقریبا شوکه کننده بود برای پس زمینه ی ذهنیم.

شاید اولش خیلی جذاب نبود برام،ولی از اونجایی که یکی از دوستام گفته بود که دو بار خوندتش،ادامه دادم.

خیلی خوب بود.

و یه چیز جالب اینکه بجای "چمدان" توی متن از لغت "جامه دان"استفاده شده بود.

جاهاییش بود که هایلایت کرده بودم.یه قسمت کوچولوش رو اینجا مینویسم.


علم میگوید ماهی بخاطر دور شدن از آب،بدلایل طبیعی،میمیرد.اما هرکس یکبار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد،تصدیق میکند که ماهی از بی آبی بدلایل طبیعی نمیمیرد.

ماهی بخاطر آب خودش را میکشد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

خاطرات

نمیدونم کجا همچین چیزی خونده بودم که آهنگ ها شاید فقط چند مگابایت حجم داشته باشن،اما چندین گیگابایت خاطره رو میتونن توی خودشون سیو کنن.

و آهنگای قدیمی امید...

واسه من ینی حس خوب بچگی.

حس خوب مسافرت هامون.

وقتی بهشون گوش میدم،میرم توی گردنه های شمال...

راستش اونموقع امید و آهنگاش مورد علاقه ی یکی از برادرجان هام بودنو از اونجایی که ماشینای خانواده ها معمولا زیر پای پسران جوون خونواده ن،در نتیجه چیزی که توی ماشین گوش میدادیم هم اینا بود.

گرچه توی مسافرت های بچگی م هیچوقت یادم نمیاد که همراهمون بوده باشه.

معمولا من بودم و مامان و بابا.

ریتم همیشگی سفرهامونم حرکت از اهواز به تهران بود و از تهران به شمال.

شمالــــِ دوست داشتنی دلتنگ...

مسیر سفرمونو حفظ بودم؛

اهواز،اندیمشک،بروجرد،خرم آباد،اراک،قم،تهران

همیشه اندیمشک صبحونه میخوردیم.

راه بین اندیمشک و خرم آباد مث حالا نبودو 4ساعت طول میکشید.

4ساعت سخت که توی گردنه ها بودو هم این دلیل و هم زیاد بودن کامیون های توی جاده باعث میشد توی بیشتر مسیر نشه تند بریم.

گرما و حالت تهوع و کلافگی هم که همیشه بود.

بخصوص گرما.

بزور از کامیونا سبقت میگرفتیمو بعدش که وایمیستادیم واسه دست شویی-چیزی،میدیدیم میومدن و رد میشدن.

آی حرص خوردن داشت!:دی

بروجرد ناهار میخوردیم.توی اون پارک شلوغ که مسجد و دست شویی ش اون سمت جاده بود ولی زیر گذر پیاده رو داشت.

اراک استراحت میکردیمو با رسیدن به مسجدی که خارج از قم عه و کنار عوارضی اتوبان قم-تهرانه،بوی تهرانو دیدن فامیل کم کم میومد.

شمالم که از کجاش بگم...!

بازم راهمونو حفظ بودم.

واسه رسیدن از تهران به شمال سه تا جاده است.

فیروزکوه،هراز،چالوس.

چالوسو دوست ندارم زیاد.چون خیلی طولانیه!

راه ما معمولا از فیروزکوه بود.

یه صبح تا ظهر طول میکشید تا برسیم به شهر کوچیکی که خونه ی دوستمون اونجا بود.

از خونه ی خوشگل دوستمون بگم که وقتی در خونه شونو باز میکردیم،روبرومون از این کوها که پوشیده از درخته و توی شمال فراوونه معلوم میشد.

باغ داشتنو توی یه قسمت هاییش جرئت نمیکردم برم.

میگفتن مار و اینجور چیزا داره.

کلی قورباغه اونجا بود.

غاز داشتن.

درخت پرتقال و نارنگی داشتن.

و کلی درخت دیگه که بابام همه رو میشناختو من هیچکدومو نمیشناختم!:)))

پایین خونشون رودخونه بود و کلی شالیزار خوشگل.

وقتی وایمیستادی کنار شالیزارا،جاده کاملا معلوم بود.

پر از کامیون.

و پشت جاده دوباره همون کوه های پر از درخت.

میگفتن اون شالیزارا مار دارن.گرچه من هیچوقت شانس دیدنشونو پیدا نکردم.

هوا شرجی بودو گرم و مرطوب.

خب طبیعیه.تابستون شمال همینه دیگه!

مرباها و شربتاشونم که همشون خونگی و خوشمزه.

بهار نارنج،بالنگ،به

وقتی میرفتیم باغ دوستمون که نزدیکای ساری بود،خیلی خوش میگذشت.

خیلی بزرگ بود.پر از انواع درخت.با یه کلبه ی دو طبقه و استخر بزرگ.

فقط یه حفاظ بود که مرز باغ و جنگل وحشی پشتشو معلوم میکرد.

چسبیده بود به جنگل.

خلاصه که خیلی خوب بود.

خیلی خیلی...

راه برگشت از شمال به تهران بد نبود.

ولی دوباره از تهران به اهواز که خیلی طولانی بودو از صبح تا شب طول میکشید،یه کوچولو اذیت کننده بود.

گرماشو اینا منظورمه.

ولی در کل خیلی خوب بود.

خیلی خوب.


پی نوشت:در تمام طول نوشتنم،آهنگای امیدو گوش کردمو کلمه به کلمه ی چیزایی که نوشتمو زندگی کردم.

دوباره همه رو حس کردم.

و این فقط یه به یاد آوردن ساده نبود.

اصلا نبود....!

تاریخ:شب قبل از امر خیر عزیز دل


+این یه پست خیلی خوبه.شادیشو حس میکنین؟:)




۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

درد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Bahar __

دوسسسسسسست

ایکاش میتونستم یه چیزی پیدا کنم که توش غرق بشمو چند وقتی آدمایی که توی ذهنم رژه میرنو فراموش کنم.

ایکاش میتونستم مثل "اینتو د وایلد" برم یه جایی که پیدا نشم.

خیلی خیلی سر این موضوع میکینگ نیو فرندز شوق داشتمو انرژی صرف کردم.

راستش اصلا راحت نیست.

حداقلش الآن دیگه برام راحت نیست که برم و به یکی بگم بیا با من دوست شو!

ولی همش به خودم میگفتم ارزششو داره.

بعدا این دوستی اونقد شیرین میشه که اینروزاشو یادت میره.

دیگه حالم داره از این موضوعو هرچیزی که بهش ربط داره بهم میخوره.

از میکینگ نیو فرندز.

از تلاشای یه طرفه.

دیگه واقعا خسته شدم...


+من بلد نیستم بفهمم خواننده های خاموشم دقیقا کی ن.

ولی فقط همینش کافیه که حالا که به حضورشون احتیاجه،نیستن.

ینی من نمیبینمشون.


پیشنهاد:

یک جدایی


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

بدم میاد از این کلمه ولی ن ا ک ا م ی !

همیشه دلم میخواست که خوابگاهی بشم.

کلی دوست پیدا کنم که هرکدوم از یه رشته ی متفاوت باشن.

باهاشون بحث کنم و ازشون چیز یاد بگیرم.

هنوز نشده که خوابگاهی بشم.

ولی در زمینه ی قسمت دوم آرزوم،خیلی تلاش کردم.

آخری ش همین چند دقیقه ی پیش.

یادمه کوچیک که بودم و میرفتیم پارک،به هر دختری که میدیدم میگفتم:ببخشید دخترخانم با من دوست میشی؟

و خیلی هاشون میگفتن:نه!

دقیقا همین جمله ها بود.

خوب یادمه.

اون موقعا از این "نه"شنیدن خیلی اتفاق خاصی نمیفتاد برام.

این یکی اما درد داشت.

خیلی م درد داشت...




ناکامی در یافتن دوست



پینوشت:همین الآن مینویسم که دردش همیشه با خوندن این پست تازه باشه.

تازه ی تازه!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __