همیشه دلم میخواست که خوابگاهی بشم.
کلی دوست پیدا کنم که هرکدوم از یه رشته ی متفاوت باشن.
باهاشون بحث کنم و ازشون چیز یاد بگیرم.
هنوز نشده که خوابگاهی بشم.
ولی در زمینه ی قسمت دوم آرزوم،خیلی تلاش کردم.
آخری ش همین چند دقیقه ی پیش.
یادمه کوچیک که بودم و میرفتیم پارک،به هر دختری که میدیدم میگفتم:ببخشید دخترخانم با من دوست میشی؟
و خیلی هاشون میگفتن:نه!
دقیقا همین جمله ها بود.
خوب یادمه.
اون موقعا از این "نه"شنیدن خیلی اتفاق خاصی نمیفتاد برام.
این یکی اما درد داشت.
خیلی م درد داشت...
پینوشت:همین الآن مینویسم که دردش همیشه با خوندن این پست تازه باشه.
تازه ی تازه!
همش اینطوری بوده که سر یه موضوعی بحثی چیزی بینمون پیش اومده،بحث ادامه دار شده و در حینش احساس کردیم که از حرف زدن باهم لذت میبریم و بعد بدون اینکه بفهمیم، دوست شدیم.
منظورم اینه که هیچوقت یهویی نرفتم از یکی درخواست کنم بیاد باهام دوست شه یا اگه وسط بحث احساس کردم طرف مقابل تمایلی به حرف زدن باهام نداره یا بقول معروف چهار خط پیامو با یه کلمه جواب میده، هیچ تلاشی برای برقراری ارتباط مجدد باهاش نکردم و همه چی خیلی آروم تموم شد. بدون هیچ دلخوری و ناراحتی ای.
البته این تجربه شخصی من بود و برای این به اشتراک گذاشته شد که احساس کردم میتونه کمک کننده باشه. موفق باشید./