مینویسم!

۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

مهر




وقتی آدم با یکی دوست میشه،همچی خیلی قشنگ به نظر میاد.

وقتی اون آدم از زندگی شما پرت شه بیرون،تمام اون چیزای فوق العاده،خاطراتتونو فریاد میزنن.

تو دنیا تقریبا از هر چیزی میشه اثری نگه داشت.

الا از حسی که تجربه ش کردیم.

ولی کیه که ندونه کافیه این وسط فقط یه آهنگ پلی بشه تا تمام اون احساس رو با کیفیت فول اچ دی برامون تداعی کنه.

اونم در هر زمان و هر مکانی!

دیگه یه آهنگایی و حتی یه خواننده هایی میشن خط قرمز بد کردن حال شما.

بهتره سراغشون نرین.چون آدمی که با تمام وجود سعی در کشتنش داشتید رو در یک یه لحظه زنده میکنن.

نوشته هاشونو نخونید.

هیستوری حرفاتونو پاک کنید.

اسکرین شات هایی که بوی اونارو میده،آتیش بزنید.

وقتی میرید وبلاگشون،چشماتونو تنگ کنید تا همه چیزو تار ببینید.

چون خوندن نوشته هاشون شبیه یه کابوسه.

و هرگز کامنت هاشونو نخونید.

و درنهایت اینکه سعی کنید باوقار رنج بکشید.

از این جهت که اون فرد داره یکی از بهترین آدم های زندگیشو از دست میده و اصلنم این موضوعو حالیش نیست...

از من میشنوید،کسی رو دوست داشته باشید که اونم همون قدر شمارو دوست داشته باشه.

و نتیجه ی احساس و محبت به هیچ وجه سرخوردگی نیست.

و "دوست داشته شدن"بینهایت حس زیباییه....




موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

رها

گاهی فکر میکنیم که چقدر زندگیمون بدون بعضی آدما محاله.
که اصلا تو دنیا هیچکس شبیهشون نیست.
ولی هرچقدرم که درد داشته باشه،می ارزه که رهاشون کنیم.
می ارزه که که منتظر کسی باشیم که مارو "همینطوری که هستیم"فوق العاده ببینه.
کسی که مجبور نباشیم خودمونو بخاطرش سانسور کنیم.
خجالتمون نیاد از ساده ترین چیزایی که ته دلمونه.
نمیدونم.
ولی حتما حس خیلی دلچسب تریه با اون آدما بودن.
و نفس کشیدن بدون بغضی که همیشه باهامونه؛بخاطر آدمایی که با چنگ و دندون نگهشون داشتیم.
شاید بهتر باشه آدما رو رها کنیم.
بزار "نبودشون" چند صباحی مارو اذیت کنه؛
نه "تلخی بی پایان بودنشون".




کافه گاراژ

کافه گاراژ با آنه





+نظرات رو میبندم.چون به بودنشون عادت کردم.


موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

داداشی

همیشه وقتی با تو ام،احساس پرنسس بودن میکنم.

یه پرنسس تو دنیای واقعی.

هروقت با هم میریم بیرون،منو بهترین جاها میبری.

تا حدی که میدونم هر دختری آرزوشو داره که اینجور جاها بره.

اونم با یه پسر جذاب سی و خورده ای ساله.

که بر حسب اتفاق خوشتیپ هم هست.

احتمالا تا حالا هیچ جنس مخالفی منو اینقدر خوب نفهمیده.

هیچکدوم منو به خوبی تو "نمیدونه"!

هرروز حالمو میپرسی.

همیشه نگرانمی.

یه دورانی برام یه چیزایی تو مایه های "همه کس"بودی.

حتی با هم تنهایی یه مسافرت کوچولو هم رفتیم.

نمیدونم با چه زبونی باید خداروشکر کنم که تو رو دارم.

که هیچوقت نشنیدم بهم غر بزنی و همیشه ساعت ها پشت در آرایشگاه منتظرم تو گرما موندی.

صبحا از خوابت زدی و پاشدی اومدی با من که به کار من برسی.

وقتی مثل دیوونه ها یادم رفته بود که بعد از آزمون سمپاد کارتمو بردارمو در نتیجه شماره داوطلبیمو نمیدونستم،منو تو کل آموزشو پرورش گردوندی تا بلکه یجوری نتایجو بفهمم.

وقتی فهمیدم قبول شدم،تو پیشم بودی.

اولین و تنها نفری که اول ناباوری و بعدشم جیغ و داد و ذوقمو شاهد بود،تو بودی.

هروقت تو مدرسه چیزی رو خونه جا میذاشتم،دلم به این گرم بود که بدون اینکه بهم غر بزنی،برام اونو میاری.

وقتی هزارتا کلاس وقت و بیوقت داشتمو همش میگفتی خودم میبرمت!

خیلی خیلی خیلی به داشتنت افتخار میکنم.من خیلی خوشبختم(ما شاءالله البته!:دی)که تو رو دارم.

بعضی وقتا سعی کردم یه کس دیگه ای رو هم مثل تو داشته باشم،ولی حالا میفهمم که اونا حتی لایق اسم خالی ت هم نیستن.

داداشی جانم،با اینکه مطمئنم که این نوشته رو نمیخونی و حتی مطمئن نیستم که بدونی وبلاگ مینویسم،اما میخوام اسمت با افتخار و اقتدار توی وبم باشه.

دوستدار همیشگیــــــ ِ همیشگی تو

خواهر کوچولو

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

پدر

حتی اگه هنوزم پدر نشدید،روزتون مبارک...!

امیدوارم کسایی رو داشته باشید که بیانو لپـــــِ تونو ببوسن.

و از یه هفته قبل مشغله ی ذهنیشون بشین که آخه چی بجز جوراب میشه بهتون هدیه داد!:دی

و نتونید بگید چقد دوسشون دارید و چقد زندگیتون بدون اونا خالیه...!



نویسنده نوشت:


دوچرخه سواری کنار کارون


آخ که چه حالی میده...!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

خوابم میاد!

خیلی خوابم میومد.
خیلی زیاد!
سرما هم خورده بودم.
از اونجایی که نتونستم با خودم کنار بیامو خودمو قانع کنم،زنگ زدم به بابا و گفتم که میشه من امروز نرم یونی؟
چون من هم خوابم میاد و هم سرماخورده م!
کاملا صریح قانع شدم که باید برم.
اونقد که وقت صرف راضی کردن خودم کرده بودم که بخوابم یا نه،باعث شد یکم دیرم بشه.
خلاصه زود و درحد دویدن خودمو به کلاس رسوندم.
درحالیکه نفس نفس میزدم،دیدم که چراغ کلاس خاموشه!
فک کردم از اونجایی که اولین هفته ی بعد عیده،بچه ها پیچوندن.
زنگ زدم به یکی از دوستام،گفت کلاس که ساعت ده و نیمه!
گفتم وات د هل؟
نمیدونستم از عصبانیت باید چیکار کنم!
مجبور شدم بمونم توی دانشگاهو اونجام که نمیشه خوابید.
رفتم سالن مطالعه ی دخترا و چراغا خاموش بود و چندتا کلید اونجارم زدم ولی روشن نشدن.
خلاصه رفتم سالن مطالعه ی پسرا.
از اونجایی که کلی نور آفتاب اونجا تابیده بود و روشن بود و درش باز بود و مهم تر از همه اینکه خالیــــــِ خالی بود!
البته ناگفته نمونه که یکم بعد یه پسری اومد و مجبور شدم با "دمی بر کول" پاشم برم دنبال یکی بگردم که چراغای سالن مطالعه ی خودمونو روشن کنه!:دی
آخرشم دیدم که کلید چراغاش از اون کلیداس که واسه کولره!
آقاهه گفت اینو به یاد بسپار جهت دفعات بعد.
و در نهایت تا عصر اون روز کلاس داشتم و شبیه جن های بوداده به حیاتم ادامه دادم...




من در صبحــــــِ اول صبح!


اینم سالن مطالعه ی مذکور که چند دقیقه ای مهمونش بودم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

دوست


ادوایس



دوستیم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

نامه ای با مخاطب خاص

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Bahar __

آینده

دیگه همچی داره بیش از حد دچار هرج و مرج میشه.
هرجا و هرکس هرحرفی که میزنه،اغلب با اعتراضو انتقاد بسیار تند همراهه.
این هرج و مرج تا حدیه که دیگه حتی اعتماد به "وجود یا عدم وجود" یه ماه آینده هم کمی نامطمئنه.
نمیدونم چرا ولی انگاری زود همچی داره تموم میشه.
و چیزی به نام آرامش برام تعریفی نداره.
سعی میکنم هرچه زودتر سر خودمو به طرز فجیعی شلوغ کنم.
چون فقط در این حالته که به اینجور مزخرفات نمیپردازم.
دلم میخواد دوباره ساز بزنم.
دلم میخواد که دیگه اصلا "فکر" نکنم...
اصلا...

+هروقت مینوشتم،فکر میکردم تو حتما میخونی ش.چه خوب که اشتباه میکردم.
:)
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

مووی

فیلم



گریه کردم.
با هردوش.
"بادیگارد" تقریبا یادم آورد که کی م.
"دختر" اما ....
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

دختر شینا

هدیه ی تولد پارسالم بود این کتاب.
از طرف آنه.
خوندمش.
واقعا جذاب بود.از منظر یه دختر که خیلی راحت میشد خودتو توی اون داستان ببینی.
و خیلی قابل لمس تر بود.
نسبت به رمان های مثل بوف کور خیلی بهتر بود.
البته از نظر من.
و فکر میکنم این به این دلیل باشه که من همیشه ترجیح میدم کتابی که میخونم یا فیلمی که میبینم،برگرفته از روایتی واقعی بوده باشه.
فقط توی این حالته که میتونم ارتباط عمیق تری رو بین خودم و داستان حس کنم.
و طبیعیه که در این حالت لذت بیشتری ازش میبرم.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __