+دارم "کفش باز" رو میخونم.خاطرات شگفت انگیز فیل نایت.
خیلی زیاده.حدود سیصد صفحه.یه حسی بهم میگه فعلا بیخیالش شم و بشینم سر درسم.
فعلا که پیروز نشده!:|
عیدتون حسابی مبارک.
روی صحبتم با #نودوشیش_جان عزیزدل هستش که تازه رسیده.
ان شاءالله بهترین سال زندگی همه مون باشی و سیصد و شصت و پنج روز دیگه با زور دمپایی و جیغ و حرفای بوووووووق دنبالت نکنیم که دیگه بری.
راستش یجورایی حس خوبی نسبت بهت دارم.از اونجایی که هم سال میلادی به دنیا اومدنم هستی و هم اینکه زوجی.
و من که عاشق اعداد زوجم...
لطفا تا آخرش همینطور متین و آروم بمون.
چاره ای نداری جز اینکه فوق العاده باشی.
و اصلا حق نداری حتی یه ثانیه هم ناامیدی و تسلیم همچی شدنمو تو دلت جا بدی.
اینم اتمام حجت من.
با عشق:بهار
1396/1/1
با فهمیدن خبر فوت "دکتر افشین یداللهی"شوکه شدم.
به اون حدی که وارد وادی ناباوری م الآن.
هیچی از اینکه چقدر دوسشون داشتم و با تمام وجودم همیشه تحسینشون میکردم رو در قالب نوشته ی وبلاگ نمیتونم بیان کنم.
چون حتی خودمم از اینهمه عمیق بودنش خبر نداشتم.
ایشون جزو افراد انگشت شماری بودن-هستن که توی زندگی م ازشون الهام میگیرم.
در حد جنابـــــــــِ حافظ حتی!
خدایا به ما صبر عطا کن و روح ایشون رو قرین وجود خودت قرار بده.
الهی آمین.
یموقعی مشهد بودیم،توی بازار از این مغازه هایی که کتابای قدیمی میفروشنو پیدا کردیمو منم چندتا کتاب خریدم.
آخرین کتابی که اون فروشنده هه بهم معرفی کرد،دیگه واقعا خریدنش برام زیادی بود.
منم همینجوری گفتم :((نه دیگه این واقعا زیادیه!ولی اگه بهم هدیه ش بدین،حتما قبولش میکنم!:دی))
بیچاره کپ کرد!(معادل فارسی ش چی میشه دقیقا؟ :| ) و نیز اندکی توی رودروایسی قرارگرفتو خلاصه اون کتاب رو به من هدیه داد.
گذشت تا حدود دوسال بعدش.
حالا که اومدم بخونمش،میبینم که جز توصیف صحنه های غیر قابل انتشار و مثبت هیجده و مثبت بالاتر حتی،هیچ محتوای خاصی نداره و اصلا معلوم نیست تخیلیه یا واقعیه یا...!
ضمنا سال چاپش1354هستو البته از انتشار نامش هم شدیدا معذوریم!:دی
حرصم از این میگیره که بعد از خوندن 75صفحه باید شوتش کنم توی سطل زباله!
خب کی جوابگوی چشمای بی و با عینک منه؟
اگه ذوق هنری م کور بشه چی؟:|
+احساس کردم یکمم مناسبت داره این پستم با تاریخ این روزا!:متفکر
مثل وقتی که دقیقا زمانی رسیدیم که داشت آخریشو نشون مشتری میداد.
مثل وقتیکه مدلشو یادم رفته بود تا دقیقا وقتی "خودشو"ببینم یادم بیاد.
و مثل وقتی که هیچ جا نداشت این گوشی رو.
مثل وقتی که "شدم"!
وقتی که در حسرت و آرزوش غرق بودم...
مثل وقتی که "تونستم".
وقتی حتی به انجامش فکر هم نمیکردم.
مثل روز پژوهش.
و بالاخره مثل وقتی که هرچیزی درست در جای مناسب خودش قرار میگیره.
"درست در جای مناسب خودش"!
خب دیشب آخرین شب قدر بود و من تنهایی رفتم مسجد محل.
همون کنار در ورودی یه کوچولو جا پیدا کردمو خودمو بزور جا دادم.
ولی هر لحظه ممکن بود یکی درو محکم باز کنه و شونه ی منو داغون کنه.لازم به ذکره که فکر کنم در ورودی حتی واسه 5ثانیه هم بسته نمیموند!:|
بعدشم فقط میتونستم پامو دراز کنمو اصلا خبری از چهارزانو و اینچیزا نبود.
اینجوری :