دیشب حدودای ساعت 8شب رسیدیم خونه.
خیلی خسته بودمو در عین حال خیلی ژولیده (:دی ) و نیاز مبرم ب حمام کردن داشتم.
خب تو راه بودیمو انتظاری هم جز این نمیرف.
زود شاممو خوردمو رفتم حمام و در کمال ناباوری ساعت حدودای یازدهو نیم در حال بیهوش شدن بودم از خستگی.
خوابیدمو یک سری رویاهای تو در تو دیدم ک فقط یکمی ازشو یادمه.
صب خود ب خود ساعت نزدیکای نه پا شدم و فک کردم ظهره.
وقتی ساعت گوشیمو چک کردم اونقد خوشحال شدم ک بالاخره منم سحرخیز شدم!
و در همون مکان،ینی زیر پتو،کلی ب خودم افتخار کردم. :دی
اولش خودم همه ی لباسای توی کشو رو ریختم بیرون تا اوناییو ک نمیخوام جدا کنم.
چون دیدن اون لباسا همیشه کلافه م میکرد.
یک سری رو گذاشتم برای بخشیدن و یک سری رو انداختم و بقیه رو تا کردم و گذاشتم توی دوتا کشوی بالایی.
کشوی پایینی هم پرشد از وسایلی ک گذاشتم برای "زمان"ش.
بعدش حس کردم ک چقد خسته ام و نیاز دارم ک استراحت کنم.
اما زهی خیال باطل!
چون بابام بیدار شده بود و قصد داشت منشا مورچه های اتاق منو پیدا کنه و ب این ترتیب کلی اتاقم تمیز و البته مرتب شد.
البته ک من قبلش از فرصت صبحانه خوردنش استفاده کردم و دوباره ب رختخواب برگشتم و کتاب ماری کوری رو خوندم.
(در مورد اون باید یه پست مجزا بنویسم.چون خیلی فکرمو درگیر کرد.)
بعد رفتیم سراغ اتاق.
یه چیزایی پیدا کردم ک اصلا نمیدونستم هنوز دارمشون!
از جمله یه دونه از اون دوربین های کوچولوی اسباب بازی ب رنگ زرد.
خلاصه اینکه کلی کار کردیم.
الآن ک دارم اینو مینویسم یکم دلم گرفته و احتمالا واسه برگشتن از مسافرته.
باید ب خودم یادآوری کنم ک همه ی آدما توی شرایط خوب میتونن تلاش کنن؛اما کسی موفقه ک توی بدترین شرایط اینکارو انجام بده...
+اینم کتابم: