چیزی بیشتر از غذا خوردن هست.
بیشتر از درس خوندن.
حتی بیشتر از فهمیدن.
"زندگی"هست.
چیزی که هرروز دقیقه هاشو میشمارم تا زودتر سپری شن و روز تموم شه،اصلا بوی زندگی نمیده.
روزها میان و میرن و حتی بهترین هاشونو هم یادم نمیاد.
و این ینی "بهترین" نبودن.
من ن تنها در لحظه زندگی نمیکنم،ک حتی در دقیقه ها و روزها هم اینطور نیست.
فک میکنم ک من در "هفته ها" و "ماه ها" زندگی میکنم.
هفته ها و ماه هایی ک فقط "میگذرونمشون".
ک بدون هیچ هدفی منتظر بعدی هاشون هستم.
و خب چرا؟
واقعا نمیدونم.
اینجور زندگی کردن ها،یجورایی بوی مرگ میده.
همون سردی کدر مرگ رو ب همراه داره.دقیقا همینجور در ذهن نقش میبنده.
مات
کدر
تیره
سرد
.
.
.
فک کنم لازمه یه دوره ی "مغایر با احساس"رو روی خودم پیاده کنم.
یه مدت کارایی رو انجام بدم ک میدونم مفیدن و لازم.
انجامشون بدم.حتی اگه هیچ میل و رغبتی بهش نداشته باشم.
چون تنها کسی ک قلبش برای زنده موندن من میتپه،قلب خودمه.
و هیچ آدمی بهم نزدیکتر از خودم نیست.
خودم جان،
قول میدم ک با هم درستش میکنیم.
همه چیو.
ان شاءالله...