مینویسم!

اون

بخاطرش بهم گفتن خاص ترینی.
هرقدمی که توی خیابون برمیداشتم،با فکر اون بود.
عکساش روی دیوار اتاقم بود.روی جلد جزوه و کتابم و حتی پشت صفحه ی گوشیم!
اونقد از شوقش پُر بودم که میتونستم ساعت ها بشینم یه جا و منتظر کسی باشم،ولی به افرادی که از اونجا عبور میکنن کوچکترین توجهی نشون ندم.
با عشقش میخوابیدم و بیدار میشدم.
کسایی که تو قلبشون باتری میذارن،هروقت قلبشون از کار بیفته خدایی ناکرده،شوکی که این دستگاه به قلبشون وارد میکنه،از از کار افتادن قلبشون نجاتشون میده.
اونم برای من چیزی شبیه یه باتری قلب بود.هروقتی که روحم میمرد،منو زنده میکرد.
نمیدونم دقیقا کجای وجودم بود.یه جایی بین مغز و قلبم.یه جایی که تا نوک انگشتای دستا و پاهامو گرم میکرد که تندتر راه برمو زودتر به کلاسم برسم.
یه جایی که...

از دستش دادم.
و زنده زنده مردم.

+بی ربط:
#آلبوم گذشته-حال استمراری
#کارن همایون فر
#موسیقی متن فیلم هیس!دخترها فریاد نمیزنند







۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

بوف کور

نمیدونم یهو چی شد که افتادم به خوندن رمان هایی که همیشه دلم به اینکه یوقتی میخونمشون گرم بود.

از جمله همین بوف کور.

جلوی بخاری نشسته بودم که یهو مخاطب یکی از اعضای خانواده قرار گرفتم که "آخه این چیه که میخونی!؟این کتاب و کلا کارای این نویسنده همشون حالتای ناامید کننده و اینجور چیزا دارن.

بسه خوندن ش.

برو بذارش سرجاش!"

و یجورایی از اینجا به بعدشو یه کمی مخفیانه خوندم.

امروز که رسیدم به صفحه ی آخرو تمامش کردم،هیچ ایده ای درموردش نداشتم.

هیچ عبرتی ازش نگرفتم.

حالا که دارم فکر میکنم،احساس میکنم که شاید کمی تا قسمتی  وقتمو تلف کرده م حتی.

چی بگم...

شاید باید یکم زمان بگذره تا اثراتش مشخص بشه.

در ضمن این کتاب نیز از جمله کتابای چاپ قدیم  و سانسور نشده بود.



+زندگی ادامه داره؛با هر سنگی که میخواد به سمتم پرتاب کنه!


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

اگه بهم هدیه ش بدید،حتما قبولش میکنم!

یموقعی مشهد بودیم،توی بازار از این مغازه هایی که کتابای قدیمی میفروشنو پیدا کردیمو منم چندتا کتاب خریدم.

آخرین کتابی که اون فروشنده هه بهم معرفی کرد،دیگه واقعا خریدنش برام زیادی بود.

منم همینجوری گفتم  :((نه دیگه این واقعا زیادیه!ولی اگه بهم هدیه ش بدین،حتما قبولش میکنم!:دی))

بیچاره کپ کرد!(معادل فارسی ش چی میشه دقیقا؟ :| ) و نیز اندکی توی رودروایسی قرارگرفتو خلاصه اون کتاب رو به من هدیه داد.

گذشت تا حدود دوسال بعدش.

حالا که اومدم بخونمش،میبینم که جز توصیف صحنه های غیر قابل انتشار و مثبت هیجده و مثبت بالاتر حتی،هیچ محتوای خاصی نداره و اصلا معلوم نیست تخیلیه یا واقعیه یا...!

ضمنا سال چاپش1354هستو البته از انتشار نامش هم شدیدا معذوریم!:دی

حرصم از این میگیره که بعد از خوندن 75صفحه باید شوتش کنم توی سطل زباله!

خب کی جوابگوی چشمای بی و با عینک منه؟

اگه ذوق هنری م کور بشه چی؟:|


+احساس کردم یکمم مناسبت داره این پستم با تاریخ این روزا!:متفکر



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

فُر اِوِر

اگه بیشتر وقتا اونقدر توی خودم غرق فکرم که کم میمونه از درون فوران کنم.

اگه همیشه پشت چشمام یکمی اشک دارم که قایم شدن و بزور نگهشون داشتم که خودشونو نشون ندن.

اگه یه سری دوستامو توی خواب میبینمو حاضر نیستم حتی باهاشون تلفنی صحبت کنم.

اگه

اگه

اگه هرجوری م،بازم دوستم داشته باش خودم جان.

برای همیشه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

هلو

خب هرچیزی اول بصورت یه رویا دیده شده؛

مثل تموم ساختمونای این شهر.


#جیمز و هلوی غول پیکر



+شاید کمی هم امید.

؛)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

میم مثل معجزه



مثل وقتی که دقیقا زمانی رسیدیم که داشت آخریشو نشون مشتری میداد.

مثل وقتیکه مدلشو یادم رفته بود تا دقیقا وقتی "خودشو"ببینم یادم بیاد.

و مثل وقتی که هیچ جا نداشت این گوشی رو.


مثل وقتی که "شدم"!

وقتی که در حسرت و آرزوش غرق بودم...


مثل وقتی که "تونستم".

وقتی حتی به انجامش فکر هم نمیکردم.


مثل روز پژوهش.


و بالاخره مثل وقتی که هرچیزی درست در جای مناسب خودش قرار میگیره.

"درست در جای مناسب خودش"!




۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

تولدم مُــــــــــبــــــــــــارکــــــــــــــــ !






ما را که تو منظوری

خاطر نرود جایی


#سعدی




+کی میشه پس ...؟

++در توضیح مورد بالا همینو میتونم بگم فقط که کل عکسایی که توی پستای وبلاگ گذاشتم،بجز گرافی ها،یه حس مشترک دارن.

یا بهتر بگم؛یه شور و شوق مشترک!

و زندگی من کامل نمیشه تا تجربه ش نکنم.

امیدوارم خیلی نزدیک باشه راه رسیدن بهش.

خیلی نزدیک...

+++ به مناسبت تولدم،منو به یه دعای حسابی مهمون کنید.
++++شاید یکم کم پیدا بشم.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

بساز!

1. این دومین باره که هرچی به مغزم فشار میارم،هیچی به ذهنم نمیاد که بنویسمش.

ولی دلم خوشحاله زیر زیرکی.

بخاطر کادوهایی که شاید حتی به تعداد انگشتای دستم هم نباشن.

مهم تعدادش نیست.

ولی تعدادش مهمه خب!:دی


2. فکر میکردم تولد امسالم جور دیگه ای باشه.

فکر میکردم که بهترین تولد عمرم باشه.

و شادترین ش.

ولی نشد؟

هنوز نمیدونم!:)


3. بالاخره #شیشه ی پنجره را باران شست...





 






+اینکه اینقد ناامیدانه مینویسم اخیرا،به هیچ معنای خاصی نیست.
صرفا جهت اطلاع!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

...م!

.
.
.



دلتنگم.



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

یهویی!







هیچ جایی نذاشتیم واسه اتفاقای یهویی.
یهویی سوپرایز شدنا...
یهویی خوشحال شدنا...
یهویی عاشق شدنا...
و حتی یهویی فارغ شدنا...!

هیچ لذتی بالاتر از این "یهویی ها" نیست.
هـــــــــــِعی(نام آوای حسرت)
دلم میخواد همه چیو بسپرم به باد.
به باد شدیدی ک دوست دارم صورتمو توی خودش غرق کنه.
که حجمش اجازه ی شنیدنو بهم نده.
اجازه ی دیدنو حتی.
و وادارم کنه ک فقط "حس کنم".
و چیز عجیبیه.
و بیش از این توضیح دادنی نیست.
ک اگه اهل "رها شدن" باشید،حتما متوجه بقیه ش شدید. ؛)






۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __