مینویسم!

10-خود ساخته یا بادآورده؛مسئله اینست!

به نظر من از بدترین درد های ممکن،بیقراریه.

هیچکس تا تجربه ش نکرده باشه،نمیتونه هیچ ایده ای درمورد تحمل ش داشته باشه.

من الآن بهش دچارم.

بخاطر چیزایی که نمیدونم به کدومشون مربوطه.

زندگی من پر از فراز و نشیب بوده و بقول مشاورمون جناب "ج"،مشکلات بزرگ واسه ی آدمای بزرگه.

باید خیلی قوی تر از این بشم.

باید به خودم کمک کنم.

بارها و بارها توی زندگیم به این پی بردم که خودم تنها کسی هستم که میتونم به خودم کمک کنم.

این به این معناست که لطف خدا شامل حالم بوده که اینو متوجه بشم.

یعنی یوقتایی با تمام وجودم میفهمیدم که "هیچ کاری"،به معنای واقعی کلمه،از دیگران ساخته نیست.

فقط خداست و من.

آدمای موفقی بودن که از بیرون که به زندگیشون نگاه میکنم،بدون اینهمه مشکل بوده.

گرچه من هیچوقت نمیتونم هیچ ایده ای درمورد مشکلات اونها داشته باشم،اما حتی اگه اینجوری بوده باشه هم بازم من برنده ی واقعی تری میشم.

موفّقیّت و زندگی من که پر از بحران ها بوده شایسته ی روایت شدنه یا زندگی کسی که بدون مشکل بوده؟>

خب معلومه.

هرکسی توی شرایط خوب میتونه درس بخونه.

اما اونی موفقه که توی بدترین شرایط زندگی ش،خودشو نجات بده.

و قطعا لذّت موفّق شدن در این دو حالت یکسان نیست.

تنها کسی که میتونه دوباره زندگیمو پرمعنا کنه خودمم؛بهمراه لطف خدا که همیشه پیش از منه.

+نت اومدن،مگر در موارد ضروری رو باید تعطیل کنم.الآن نمیتونم جلوی اینو بگیرم که کسی توی اینستا منو آنفالو نکنه یا دیگه وبمو نخونه یا اینکه فراموشم نکنه.

هرکاری که در گذشته کردم و یادم با همون ها باقیست،منو تا سال بعد،در لیست فالویینگ ها یا در کانتکت های گوشی و حتی در ذهن و قلب دوستام نگه میداره.

پس فعلا...

++خیلی زیاد نیاز ب دعا داریم.من و همه!:)

+++این موسیقی فوق العادس.حتی یه چیزی اونور تر از فوق العاده!

توی آپارات عنوان ش اینه:سوگ شعر Elegy

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

9-فرشته

خیلی وقت بود که ذهنم بهم ریخته بودو کلا ب همه چیز شک کرده بودم.
اینکه چرا ما آفریده شدیم؟
یا اصلا چه لزومی داره بعد از مرگ دوباره زندگی کنیم؟
و کلی چراهای دیگه.(البته شکی در وجود خداوند نبوده هرگز.)
توی حرم امام رضا(ع) که بودم،به یکی از این غرفه های پاسخ به مسائل دینی که توی صحن انقلاب بود رفتم و سوالمو مطرح کردم.
اون خانم هم به من یه دفترچه داد و صفحه ی اولش نشونی دوتا جا توی حرمو نوشت که من باید برای پیدا کردن جواب سوالم میرفتم اونجا.
یکیشون "مدرسه ی پریزاد" توی دارالقرآن بود.
با اینکه وقت قبلی نداشتم،به اون خادم حرم گفتم که من آخرین باریه که دارم میام حرم و نمیتونم وقت بگیرم!(چون میخواستیم برگردیم دیگه.)
خلاصه اینکه مجبور شدم دم در منتظر بمونم؛چون اونجا همه مرد بودن و اجازه نمیدادن من برم تو.
مدتی نسبتا طولانی منتظر موندم.
در همین حین یکهو یکی از خادم ها که میخواست بره توی "مدرسه"برگشت و به من دوتا آبنبات داد.
انگار یه فرشته بود.
و خیلی زود رفت.
اونقدری که حتی قیافشو هم الآن یادم نیست.
این از روایت های بیشماریه که توی زندگی من و همه اتفاق میفته و اسمش معجزه س.
دلم میخواد بنویسم ش که همیشه یادم بمونه.
;)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

7-من بعد از برگشتن از مسافرت

دیشب حدودای ساعت 8شب رسیدیم خونه.

خیلی خسته بودمو در عین حال خیلی ژولیده  (:دی ) و نیاز مبرم ب حمام کردن داشتم.

خب تو راه بودیمو انتظاری هم جز این نمیرف.

زود شاممو خوردمو رفتم حمام و در کمال ناباوری ساعت حدودای یازدهو نیم در حال بیهوش شدن بودم از خستگی.

خوابیدمو یک سری رویاهای تو در تو دیدم ک فقط یکمی ازشو یادمه.

صب خود ب خود ساعت نزدیکای نه پا شدم و فک کردم ظهره.

وقتی ساعت گوشیمو چک کردم اونقد خوشحال شدم ک بالاخره منم سحرخیز شدم!

و در همون مکان،ینی زیر پتو،کلی ب خودم افتخار کردم. :دی

اولش خودم همه ی لباسای توی کشو رو ریختم بیرون تا اوناییو ک نمیخوام جدا کنم.

چون دیدن اون لباسا همیشه کلافه م میکرد.

یک سری رو گذاشتم برای بخشیدن و یک سری رو انداختم و بقیه رو تا کردم و گذاشتم توی دوتا کشوی بالایی.

کشوی پایینی هم پرشد از وسایلی ک گذاشتم برای "زمان"ش.

بعدش حس کردم ک چقد خسته ام و نیاز دارم ک استراحت کنم.

اما زهی خیال باطل!

چون بابام بیدار شده بود و قصد داشت منشا مورچه های اتاق منو پیدا کنه و ب این ترتیب کلی اتاقم تمیز و البته مرتب شد.

البته ک من قبلش از فرصت صبحانه خوردنش استفاده کردم و دوباره ب رختخواب برگشتم و کتاب ماری کوری رو خوندم.

(در مورد اون باید یه پست مجزا بنویسم.چون خیلی فکرمو درگیر کرد.)

بعد رفتیم سراغ اتاق.

یه چیزایی پیدا کردم ک اصلا نمیدونستم هنوز دارمشون!

از جمله یه دونه از اون دوربین های کوچولوی اسباب بازی ب رنگ زرد.

خلاصه اینکه کلی کار کردیم.

الآن ک دارم اینو مینویسم یکم دلم گرفته و احتمالا واسه برگشتن از مسافرته.

باید ب خودم یادآوری کنم ک همه ی آدما توی شرایط خوب میتونن تلاش کنن؛اما کسی موفقه ک توی بدترین شرایط اینکارو انجام بده...


+اینم کتابم:




زندگی نامه ی مختصر ماری کوری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

نامه ای نه چندان فوق العاده!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Bahar __

6-د رایت پرسن تو لاو اُر لایک

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Bahar __

5-دلتنگی



تا تو سرگرم روزگاری

از نفس بی تو می هراسم....


#چارتار



  • بعدا نوشت:امیدوارم پشیمونم نکنی از اینکه اینقدر به فکرتم و برات دعا میکنم. |:
  • بعدا نوشت2:من دیگه هیچگونه خواهشی در این زمینه نمیکنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

3-آخرین شب قدر


کتاب دعای جوشن کبیر



خب دیشب آخرین شب قدر بود و من تنهایی رفتم مسجد محل.

همون کنار در ورودی یه کوچولو جا پیدا کردمو خودمو بزور جا دادم.

ولی هر لحظه ممکن بود یکی درو محکم باز کنه و شونه ی منو داغون کنه.لازم به ذکره که فکر کنم در ورودی حتی واسه 5ثانیه هم بسته نمیموند!:|

بعدشم فقط میتونستم پامو دراز کنمو اصلا خبری از چهارزانو و اینچیزا نبود.

اینجوری :

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

2-کاردستی

تهران ک بودم میدیدم "ن" با کمال خلاقیت میشینه بوک مارکو اینا درست میکنه.

وقتی برگشتم خونه،حس کردم ک اگه یه کاری واسه خودم نکنم دوباره بی حوصله و غمگین میشم.

از بسته ی رنگی رنگی یه چیزایی گیرم اومده بود.

رفتم محام و یکم مقوا و چسبو برچسبو اینا گرفتم.

اما یه چیزی کم بود.

هیچ ایده ای رو نمیشد فقط با وسایل جورواجور پیاده کرد.

باید فوت کوزه گری خودمو میداشتم.

اینشد ک با اینکه هیچوقت استعداد بالایی در نقاشی نداشتم،اما شروع کردم از روی عکس های توی نت طرح کشیدم.

صرف نظر از اینکه خوب شدن یا نه خیلی حس خوبی داشت اینکار.

وقتی یه کاریو با دستای خودم انجام میدم،مثلا نقاشی میکشم،حالم خیلی خوب میشه.

حالاشم میخوام شرو کنم ب درست کردن کاردستی!

(عکس های طرح هارو نمیذارم تا بعدا روی کارت ها دیده بشن!:دی)


+نمیتونم بنویسم.برای نوشتن این پست چندینو چند بار مکث و فکر کردم.درحالیکه قبلنا بی وقفه مینوشتم.

حتی دیگه تمایل زیادی برای نوشتن ندارم.

و ایده ی جذابی م ب ذهنم نمیرسه.

نمیدونم چم شده...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

1-خورش مغز!

چن روز پیش طبق معمول رفتم اون مغازه عه ک کلی فیلم از هرجورش داره و 5تا فیلم زیرنویس خریدم.

ناگفته نمونه ک واقعا دیدن فیلمای زیرنویسو دوس دارم.

یکیشون یجورایی همونجا کنجکاوم کرده بودو واسه همین م خریدم ش.

قبل از اینکه فیلم شرو شه اولش نوشته بود ک صحنه های خشونتو اینا داره و البته ک هیچوقت اینجور هشدارا روی من اثری نداشته و نداره و فک کنم نخواهد داشت.

اما ایکاش توجه کرده بودم.

فیلم چیزایی رو نشون میداد ک خشونت انسانی بود و ن تنها حال آدمو بد میکرد بلکه حتی تصورش هم غیر ممکن بود.

گرچه یه جاهاییش جلوی چشمامو گرفتم ک چیزی نبینم اما این کنجکاوی کار دستم داد.

خیلی بد بود.

این کارارو حتی خدا هم توی جهنم با بدترین آدما نمیکنه.

هدف این فیلم چی بوده واقعا؟

حالمو بد کرد.

از دیروز ک دیدمش داره مغزمو میخوره.

همش بهش فکر میکنم و بعدش ب خودم میگم چطوری تونستم همچین چیزیو ببینم!

و حالا میگم اونهمه عوامل این فیلم آیا فقط یکم انسانیت توی وجودشون نبوده ک بفهمن نباید چنین چیزی اصلا مطرح شه؛چ برسه ب اینکه فیلم شم بسازنو بصورت عملی نشون ش بدن.

 


+واقعا نمیدونم چطوری از فکرم بیرون ش کنم.حتی نمیتونستم درموردش بنویسم دیروز.این چیزی نیس ک عادی شه اما.

++خداروشکر ک یه سرگرمی جدید پیدا کردم ک یکم سرم گرم شه.توی یه پست دیگه و وقتی حوصله م برگشت درموردش مینویسم.

+++وای!چ خبره توی جنگل جهان؟

...

++++هرچیزیو ب خورد مغزتون ندید.

حالا فیلم،کتاب یا هرچی.

از ما گفتن بود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __