مینویسم!

۳ مطلب با موضوع «حسای خوب» ثبت شده است

خاطرات

نمیدونم کجا همچین چیزی خونده بودم که آهنگ ها شاید فقط چند مگابایت حجم داشته باشن،اما چندین گیگابایت خاطره رو میتونن توی خودشون سیو کنن.

و آهنگای قدیمی امید...

واسه من ینی حس خوب بچگی.

حس خوب مسافرت هامون.

وقتی بهشون گوش میدم،میرم توی گردنه های شمال...

راستش اونموقع امید و آهنگاش مورد علاقه ی یکی از برادرجان هام بودنو از اونجایی که ماشینای خانواده ها معمولا زیر پای پسران جوون خونواده ن،در نتیجه چیزی که توی ماشین گوش میدادیم هم اینا بود.

گرچه توی مسافرت های بچگی م هیچوقت یادم نمیاد که همراهمون بوده باشه.

معمولا من بودم و مامان و بابا.

ریتم همیشگی سفرهامونم حرکت از اهواز به تهران بود و از تهران به شمال.

شمالــــِ دوست داشتنی دلتنگ...

مسیر سفرمونو حفظ بودم؛

اهواز،اندیمشک،بروجرد،خرم آباد،اراک،قم،تهران

همیشه اندیمشک صبحونه میخوردیم.

راه بین اندیمشک و خرم آباد مث حالا نبودو 4ساعت طول میکشید.

4ساعت سخت که توی گردنه ها بودو هم این دلیل و هم زیاد بودن کامیون های توی جاده باعث میشد توی بیشتر مسیر نشه تند بریم.

گرما و حالت تهوع و کلافگی هم که همیشه بود.

بخصوص گرما.

بزور از کامیونا سبقت میگرفتیمو بعدش که وایمیستادیم واسه دست شویی-چیزی،میدیدیم میومدن و رد میشدن.

آی حرص خوردن داشت!:دی

بروجرد ناهار میخوردیم.توی اون پارک شلوغ که مسجد و دست شویی ش اون سمت جاده بود ولی زیر گذر پیاده رو داشت.

اراک استراحت میکردیمو با رسیدن به مسجدی که خارج از قم عه و کنار عوارضی اتوبان قم-تهرانه،بوی تهرانو دیدن فامیل کم کم میومد.

شمالم که از کجاش بگم...!

بازم راهمونو حفظ بودم.

واسه رسیدن از تهران به شمال سه تا جاده است.

فیروزکوه،هراز،چالوس.

چالوسو دوست ندارم زیاد.چون خیلی طولانیه!

راه ما معمولا از فیروزکوه بود.

یه صبح تا ظهر طول میکشید تا برسیم به شهر کوچیکی که خونه ی دوستمون اونجا بود.

از خونه ی خوشگل دوستمون بگم که وقتی در خونه شونو باز میکردیم،روبرومون از این کوها که پوشیده از درخته و توی شمال فراوونه معلوم میشد.

باغ داشتنو توی یه قسمت هاییش جرئت نمیکردم برم.

میگفتن مار و اینجور چیزا داره.

کلی قورباغه اونجا بود.

غاز داشتن.

درخت پرتقال و نارنگی داشتن.

و کلی درخت دیگه که بابام همه رو میشناختو من هیچکدومو نمیشناختم!:)))

پایین خونشون رودخونه بود و کلی شالیزار خوشگل.

وقتی وایمیستادی کنار شالیزارا،جاده کاملا معلوم بود.

پر از کامیون.

و پشت جاده دوباره همون کوه های پر از درخت.

میگفتن اون شالیزارا مار دارن.گرچه من هیچوقت شانس دیدنشونو پیدا نکردم.

هوا شرجی بودو گرم و مرطوب.

خب طبیعیه.تابستون شمال همینه دیگه!

مرباها و شربتاشونم که همشون خونگی و خوشمزه.

بهار نارنج،بالنگ،به

وقتی میرفتیم باغ دوستمون که نزدیکای ساری بود،خیلی خوش میگذشت.

خیلی بزرگ بود.پر از انواع درخت.با یه کلبه ی دو طبقه و استخر بزرگ.

فقط یه حفاظ بود که مرز باغ و جنگل وحشی پشتشو معلوم میکرد.

چسبیده بود به جنگل.

خلاصه که خیلی خوب بود.

خیلی خیلی...

راه برگشت از شمال به تهران بد نبود.

ولی دوباره از تهران به اهواز که خیلی طولانی بودو از صبح تا شب طول میکشید،یه کوچولو اذیت کننده بود.

گرماشو اینا منظورمه.

ولی در کل خیلی خوب بود.

خیلی خوب.


پی نوشت:در تمام طول نوشتنم،آهنگای امیدو گوش کردمو کلمه به کلمه ی چیزایی که نوشتمو زندگی کردم.

دوباره همه رو حس کردم.

و این فقط یه به یاد آوردن ساده نبود.

اصلا نبود....!

تاریخ:شب قبل از امر خیر عزیز دل


+این یه پست خیلی خوبه.شادیشو حس میکنین؟:)




۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

داداشی

همیشه وقتی با تو ام،احساس پرنسس بودن میکنم.

یه پرنسس تو دنیای واقعی.

هروقت با هم میریم بیرون،منو بهترین جاها میبری.

تا حدی که میدونم هر دختری آرزوشو داره که اینجور جاها بره.

اونم با یه پسر جذاب سی و خورده ای ساله.

که بر حسب اتفاق خوشتیپ هم هست.

احتمالا تا حالا هیچ جنس مخالفی منو اینقدر خوب نفهمیده.

هیچکدوم منو به خوبی تو "نمیدونه"!

هرروز حالمو میپرسی.

همیشه نگرانمی.

یه دورانی برام یه چیزایی تو مایه های "همه کس"بودی.

حتی با هم تنهایی یه مسافرت کوچولو هم رفتیم.

نمیدونم با چه زبونی باید خداروشکر کنم که تو رو دارم.

که هیچوقت نشنیدم بهم غر بزنی و همیشه ساعت ها پشت در آرایشگاه منتظرم تو گرما موندی.

صبحا از خوابت زدی و پاشدی اومدی با من که به کار من برسی.

وقتی مثل دیوونه ها یادم رفته بود که بعد از آزمون سمپاد کارتمو بردارمو در نتیجه شماره داوطلبیمو نمیدونستم،منو تو کل آموزشو پرورش گردوندی تا بلکه یجوری نتایجو بفهمم.

وقتی فهمیدم قبول شدم،تو پیشم بودی.

اولین و تنها نفری که اول ناباوری و بعدشم جیغ و داد و ذوقمو شاهد بود،تو بودی.

هروقت تو مدرسه چیزی رو خونه جا میذاشتم،دلم به این گرم بود که بدون اینکه بهم غر بزنی،برام اونو میاری.

وقتی هزارتا کلاس وقت و بیوقت داشتمو همش میگفتی خودم میبرمت!

خیلی خیلی خیلی به داشتنت افتخار میکنم.من خیلی خوشبختم(ما شاءالله البته!:دی)که تو رو دارم.

بعضی وقتا سعی کردم یه کس دیگه ای رو هم مثل تو داشته باشم،ولی حالا میفهمم که اونا حتی لایق اسم خالی ت هم نیستن.

داداشی جانم،با اینکه مطمئنم که این نوشته رو نمیخونی و حتی مطمئن نیستم که بدونی وبلاگ مینویسم،اما میخوام اسمت با افتخار و اقتدار توی وبم باشه.

دوستدار همیشگیــــــ ِ همیشگی تو

خواهر کوچولو

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

پدر

حتی اگه هنوزم پدر نشدید،روزتون مبارک...!

امیدوارم کسایی رو داشته باشید که بیانو لپـــــِ تونو ببوسن.

و از یه هفته قبل مشغله ی ذهنیشون بشین که آخه چی بجز جوراب میشه بهتون هدیه داد!:دی

و نتونید بگید چقد دوسشون دارید و چقد زندگیتون بدون اونا خالیه...!



نویسنده نوشت:


دوچرخه سواری کنار کارون


آخ که چه حالی میده...!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __