مینویسم!

۳ مطلب با موضوع «مهربونی های تا مثبت بینهایت!» ثبت شده است

داداشی

همیشه وقتی با تو ام،احساس پرنسس بودن میکنم.

یه پرنسس تو دنیای واقعی.

هروقت با هم میریم بیرون،منو بهترین جاها میبری.

تا حدی که میدونم هر دختری آرزوشو داره که اینجور جاها بره.

اونم با یه پسر جذاب سی و خورده ای ساله.

که بر حسب اتفاق خوشتیپ هم هست.

احتمالا تا حالا هیچ جنس مخالفی منو اینقدر خوب نفهمیده.

هیچکدوم منو به خوبی تو "نمیدونه"!

هرروز حالمو میپرسی.

همیشه نگرانمی.

یه دورانی برام یه چیزایی تو مایه های "همه کس"بودی.

حتی با هم تنهایی یه مسافرت کوچولو هم رفتیم.

نمیدونم با چه زبونی باید خداروشکر کنم که تو رو دارم.

که هیچوقت نشنیدم بهم غر بزنی و همیشه ساعت ها پشت در آرایشگاه منتظرم تو گرما موندی.

صبحا از خوابت زدی و پاشدی اومدی با من که به کار من برسی.

وقتی مثل دیوونه ها یادم رفته بود که بعد از آزمون سمپاد کارتمو بردارمو در نتیجه شماره داوطلبیمو نمیدونستم،منو تو کل آموزشو پرورش گردوندی تا بلکه یجوری نتایجو بفهمم.

وقتی فهمیدم قبول شدم،تو پیشم بودی.

اولین و تنها نفری که اول ناباوری و بعدشم جیغ و داد و ذوقمو شاهد بود،تو بودی.

هروقت تو مدرسه چیزی رو خونه جا میذاشتم،دلم به این گرم بود که بدون اینکه بهم غر بزنی،برام اونو میاری.

وقتی هزارتا کلاس وقت و بیوقت داشتمو همش میگفتی خودم میبرمت!

خیلی خیلی خیلی به داشتنت افتخار میکنم.من خیلی خوشبختم(ما شاءالله البته!:دی)که تو رو دارم.

بعضی وقتا سعی کردم یه کس دیگه ای رو هم مثل تو داشته باشم،ولی حالا میفهمم که اونا حتی لایق اسم خالی ت هم نیستن.

داداشی جانم،با اینکه مطمئنم که این نوشته رو نمیخونی و حتی مطمئن نیستم که بدونی وبلاگ مینویسم،اما میخوام اسمت با افتخار و اقتدار توی وبم باشه.

دوستدار همیشگیــــــ ِ همیشگی تو

خواهر کوچولو

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

بیایید کمی هم "بفهمیم"!

یه آدمایی به روزترین و بهترین اطلاعاتو دارنو اونا رو بهمون یادآوری میکنن.

نگرانمونن.

بدون هیچ توقعی و فقط و فقط واسه خود خودمون و سلامتی مون اینارو بهمون میگن.

ما اونارو نادیده میگیریم.

کوچکترین توجهی ب هیچ کدوم از حرفاشون نمیکنیم.

عادت کردیم ک حرفاشونو فقط گوش بدیم.

و اونارو نشنویم.

عادت کردیم ک همیشه یه گوشمون در باشه و اون یکی دروازه.

این آدمارو از دست میدیم.

و هنوزم تو فاز انکارو نادیده گرفتنیم.

بعدا ها،شوکه میشیم از شنیدن همون حرفا از زبون آدمایی ک خیلی اونارو بالا میدونیم.

و تازه اینجاس ک میفهمیم "کی و چی" رو از دست دادیم.

انگار تا یه نفر برامون کلاس نذاره و نگه وقتم پره و اینا،حرفشو ارزشمند نمیدونیم.

تا کسی ازمون دور نشه،قدر داشتنشو نمیدونیم.

تا ازمون عشقو دریغ نکنن،قدر عشقو نمیفهمیم.

چ لعنتی ست این ویژگی های انسانیت.

و هنوزم از خودم میپرسم ک آیا این انسانیت،همان انسانیتی ست ک برترین ارزش هارو داره یا این همان انسانیتی ست ک در تضاد با حیوان ب کار میبریم...!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

9-فرشته

خیلی وقت بود که ذهنم بهم ریخته بودو کلا ب همه چیز شک کرده بودم.
اینکه چرا ما آفریده شدیم؟
یا اصلا چه لزومی داره بعد از مرگ دوباره زندگی کنیم؟
و کلی چراهای دیگه.(البته شکی در وجود خداوند نبوده هرگز.)
توی حرم امام رضا(ع) که بودم،به یکی از این غرفه های پاسخ به مسائل دینی که توی صحن انقلاب بود رفتم و سوالمو مطرح کردم.
اون خانم هم به من یه دفترچه داد و صفحه ی اولش نشونی دوتا جا توی حرمو نوشت که من باید برای پیدا کردن جواب سوالم میرفتم اونجا.
یکیشون "مدرسه ی پریزاد" توی دارالقرآن بود.
با اینکه وقت قبلی نداشتم،به اون خادم حرم گفتم که من آخرین باریه که دارم میام حرم و نمیتونم وقت بگیرم!(چون میخواستیم برگردیم دیگه.)
خلاصه اینکه مجبور شدم دم در منتظر بمونم؛چون اونجا همه مرد بودن و اجازه نمیدادن من برم تو.
مدتی نسبتا طولانی منتظر موندم.
در همین حین یکهو یکی از خادم ها که میخواست بره توی "مدرسه"برگشت و به من دوتا آبنبات داد.
انگار یه فرشته بود.
و خیلی زود رفت.
اونقدری که حتی قیافشو هم الآن یادم نیست.
این از روایت های بیشماریه که توی زندگی من و همه اتفاق میفته و اسمش معجزه س.
دلم میخواد بنویسم ش که همیشه یادم بمونه.
;)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __