مینویسم!

۷ مطلب با موضوع «بی بهانه ها» ثبت شده است

مهر




وقتی آدم با یکی دوست میشه،همچی خیلی قشنگ به نظر میاد.

وقتی اون آدم از زندگی شما پرت شه بیرون،تمام اون چیزای فوق العاده،خاطراتتونو فریاد میزنن.

تو دنیا تقریبا از هر چیزی میشه اثری نگه داشت.

الا از حسی که تجربه ش کردیم.

ولی کیه که ندونه کافیه این وسط فقط یه آهنگ پلی بشه تا تمام اون احساس رو با کیفیت فول اچ دی برامون تداعی کنه.

اونم در هر زمان و هر مکانی!

دیگه یه آهنگایی و حتی یه خواننده هایی میشن خط قرمز بد کردن حال شما.

بهتره سراغشون نرین.چون آدمی که با تمام وجود سعی در کشتنش داشتید رو در یک یه لحظه زنده میکنن.

نوشته هاشونو نخونید.

هیستوری حرفاتونو پاک کنید.

اسکرین شات هایی که بوی اونارو میده،آتیش بزنید.

وقتی میرید وبلاگشون،چشماتونو تنگ کنید تا همه چیزو تار ببینید.

چون خوندن نوشته هاشون شبیه یه کابوسه.

و هرگز کامنت هاشونو نخونید.

و درنهایت اینکه سعی کنید باوقار رنج بکشید.

از این جهت که اون فرد داره یکی از بهترین آدم های زندگیشو از دست میده و اصلنم این موضوعو حالیش نیست...

از من میشنوید،کسی رو دوست داشته باشید که اونم همون قدر شمارو دوست داشته باشه.

و نتیجه ی احساس و محبت به هیچ وجه سرخوردگی نیست.

و "دوست داشته شدن"بینهایت حس زیباییه....




موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

داداشی

همیشه وقتی با تو ام،احساس پرنسس بودن میکنم.

یه پرنسس تو دنیای واقعی.

هروقت با هم میریم بیرون،منو بهترین جاها میبری.

تا حدی که میدونم هر دختری آرزوشو داره که اینجور جاها بره.

اونم با یه پسر جذاب سی و خورده ای ساله.

که بر حسب اتفاق خوشتیپ هم هست.

احتمالا تا حالا هیچ جنس مخالفی منو اینقدر خوب نفهمیده.

هیچکدوم منو به خوبی تو "نمیدونه"!

هرروز حالمو میپرسی.

همیشه نگرانمی.

یه دورانی برام یه چیزایی تو مایه های "همه کس"بودی.

حتی با هم تنهایی یه مسافرت کوچولو هم رفتیم.

نمیدونم با چه زبونی باید خداروشکر کنم که تو رو دارم.

که هیچوقت نشنیدم بهم غر بزنی و همیشه ساعت ها پشت در آرایشگاه منتظرم تو گرما موندی.

صبحا از خوابت زدی و پاشدی اومدی با من که به کار من برسی.

وقتی مثل دیوونه ها یادم رفته بود که بعد از آزمون سمپاد کارتمو بردارمو در نتیجه شماره داوطلبیمو نمیدونستم،منو تو کل آموزشو پرورش گردوندی تا بلکه یجوری نتایجو بفهمم.

وقتی فهمیدم قبول شدم،تو پیشم بودی.

اولین و تنها نفری که اول ناباوری و بعدشم جیغ و داد و ذوقمو شاهد بود،تو بودی.

هروقت تو مدرسه چیزی رو خونه جا میذاشتم،دلم به این گرم بود که بدون اینکه بهم غر بزنی،برام اونو میاری.

وقتی هزارتا کلاس وقت و بیوقت داشتمو همش میگفتی خودم میبرمت!

خیلی خیلی خیلی به داشتنت افتخار میکنم.من خیلی خوشبختم(ما شاءالله البته!:دی)که تو رو دارم.

بعضی وقتا سعی کردم یه کس دیگه ای رو هم مثل تو داشته باشم،ولی حالا میفهمم که اونا حتی لایق اسم خالی ت هم نیستن.

داداشی جانم،با اینکه مطمئنم که این نوشته رو نمیخونی و حتی مطمئن نیستم که بدونی وبلاگ مینویسم،اما میخوام اسمت با افتخار و اقتدار توی وبم باشه.

دوستدار همیشگیــــــ ِ همیشگی تو

خواهر کوچولو

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

امروزی طور

روزای سختی داشت.
بارها قلبشو شکسته بودن.
ولی بعدش خیلی زود فراموششون میکرد.
"نفر" جدید اونقد جذابیت داشت که نشه بهش فکر نکرد.
گذشت.
ازدواج کرد.
ولی دیگه احساسی براش نمونده بود.
هرچی سعی کرد،نشد.
ده ها نفر احساسشو مفت و مجانی با خودشون داشتن.
اما خودش حالا دیگه اگه گدایی هم میکرد چیزی نصیبش نمیشد.
احساس فاحشگی میکرد.
که هر ذره ی روحش با یه نفر هم خوابگی کرده بود.
اون تموم شده بود.
خیلی وقتــــِ پیش.
آخرش توی حصار فکر آدمایی که حتی بهش نگاه هم نمیکردن،دار زده شد.
و مرد.
ولی هیچی جبران نشد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

یهویی!







هیچ جایی نذاشتیم واسه اتفاقای یهویی.
یهویی سوپرایز شدنا...
یهویی خوشحال شدنا...
یهویی عاشق شدنا...
و حتی یهویی فارغ شدنا...!

هیچ لذتی بالاتر از این "یهویی ها" نیست.
هـــــــــــِعی(نام آوای حسرت)
دلم میخواد همه چیو بسپرم به باد.
به باد شدیدی ک دوست دارم صورتمو توی خودش غرق کنه.
که حجمش اجازه ی شنیدنو بهم نده.
اجازه ی دیدنو حتی.
و وادارم کنه ک فقط "حس کنم".
و چیز عجیبیه.
و بیش از این توضیح دادنی نیست.
ک اگه اهل "رها شدن" باشید،حتما متوجه بقیه ش شدید. ؛)






۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

سفر





بسیار سفر باید...









۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

عین شین قاف



نه اینکه عاشقی حال خوشی نیست

نه اینکه زندگی بی عشق میشه


فقط کاش بین این حسای مبهم

بفهمم آخرش چی عشق میشه...


#افشین یدالهی



+ و من فکر میکنم ک عشق همون چیزیه که با خوندن گرافی های مختلف،

دل آدم رو آتیش میزنه؛

ولی نه از  غصه های ناگفته...








۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

آخ دلم!

هروقت ک با یک "خداحافظی" رو ب رو میشم،دلم میگیره.
درصورتی ک شاید حتی من طرفین رو نشناسم.
حتی وقتی که نه "بیننده" بلکه فقط یه "کاربر مهمان" باشم.
نمیدونم چرا.
نمیدونم چرا دلم یهو تنگ میشه.
دلم برای اون "نزدیکی و صمیمیت" تنگ میشه.
احساســـــــِ من،نه برای افراد خداحافظی کننده و نه برای افرادی ست ک با آن ها خداحافظی شده ست.
احساس من برای حســـــــِ خوبه؛
حس خوب دوست داشتن و دوست داشته شدن.
بدون هیچ ترس و حتی مرزی.
بدون خطر ضعیف شدن سیستم دفاعی بدنم بوسیله ی کورتیزول.
بدون هیچ تغییر فاحشی در غلظت اپی نفرین خونم،در جریان  یه قرار ساده !
توی یه جای دنج.
بدون این طرف و اونطرف نگاه کردن.
اون طور که تمام توجه م به طرف مقابل و دیدن چشمای اون باشه و حتی صداهای اطرافمو نشنوم.
اونطور که از آب شدن بستنی م یا سرد شدن چایی م،اصلا دلخور نشم.
اونطور که...
.
.
.
و اونطور که دستمو بزارم زیر چونه م و بگم:

حالا چی بخوریم...؟










۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __