مینویسم!

۱۳ مطلب با موضوع «پونزهای زندگی» ثبت شده است

ریسک

اولین بار سال چهارم بودیم که یکی از بچه ها خودش قیچی رو گرفته بودو موهاشو کوتاهــــِ کوتاه کرده بود.

بعد از این بود که منم جرئت و جسارتشو پیدا کردم که منم اینکارو انجام بدم.

البته این کارمون اونموقع همش بخاطر جو کنکورو اینا بود.

اونموقع با اینکه تقریبا موهامو خراب کرده بودم،اما اصلا از اینکارم پشیمون نبودم.

بعدشم با یه مساعدت کوچولوی بابام همه چی صاف و صوف شد!:دی

همیشه که شر و شیطونی های بچه هارو میدیدم،به خودم میگفتم که خب چرا من اینقد دختر خوبی بودم؟(و آیا بودم؟:))))) )

چرا هیچ شیشه ای رو نشکوندم؟

چرا هیچوقت مدرسه رو نپیچوندم؟

چرا ادای هیچ معلمیو در نیوردمو آخرشم گیر نیفتادم؟

و کلی چراهای دیگه که حالا برام خاطره شن و لبمو به لبخند وا کنن...

و سرجمع اینکه چرا آخه اینقد بچه (+) بودم؟

اینکه موهامو خودم کوتاه کردمو حتی خرابشون کردم،اینکه واسه اینکار اطلاعی به کسی ندادمو اجازه ای هم نگرفتم،بهم حس خوبی داد.

نمیدونم درست بود یا نه.

ولی به هرحال خوب بود.

کاری که همین الآنشم میخوام تکرارش کنمو هنوزم یه ترس آمیخته با نگرانی در من هست نسبت به اینکار.

اینکه کسی ندونه.

اینکه یهو همه بفهمنو دقیقا اینکه "واکنش" اونا چی باشه.

و اینکه...

نمیدونم راستش.

واقعا نمیدونم...


پینوشت:پیشنهاد میشن بدقت و بشدت!:دی

#ابر میبارد
#همایون شجریان

#برف
#چارتار




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

شروع

خب امروز تصمیم گرفتم یه شروع دوباره داشته باشم برای زندگی م.
بر پایه ی نماز و استمرار در به وقت و با توجه خوندنش.
این چند وقته یجور ناآرومی داشتم.یه ناخوشی جسمی که دلیلشو هم میدونستمو هم نمیدونستم.
و دویاره یه پوچی و بی هدفی.
با اینکه نوشتن همیشه حالمو خوب میکنه،اما وقتایی که حالم خیلی بده،اصلا نمیتونم بنویسم.
پست قبلیو که نوشتم،مطمئن بودم که مدتی نه علاقه ای به نوشتنـِ حالم دارم و نه حتی توانشو.
خیلی بد بودم.
خیلی.
شاید یه بخشی ش واسه اینبود که فکر میکردم که یه دوست ارزشمندو از دست داده م.
البته اگه بشه بهش گفت ارزشمند.
و حتی اگه بشه بهش گفت دوست!
چند وقت پیشا توی یه کافه،یه دختر خانمی همینجوری بهم گفت که: چقد عینکت خوشگله!
و حس کردم از اون به بعد چقد عینکم خوشگلتر شده!
و درواقع اینه تاثیر زیادی که دیگران میتونن بر حال ما داشته باشن.
خلاصه اینکه بیشتر باید دقت کنم.
در نامگذاری آدمای اطرافم در جهت نسبتشون با خودم.
خیلی بیشتر!





هدیه

هدیه ی من به یه دوست واقعی!


پینوشت:داشت یادم میرفت؛رمضان کلی مبارک!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

ممنوعه


عیدی من


عیدی دوست جان!

#رنگی رنگی




این چند سال اخیر،خیلی بعضی چیزای بیخودی برام "جدی"شده.

اینکه چه دوستایی رو فراموش کردم یا نکردم و اینکه چقد دلم براشون تنگ شده و اونا حتی یه حال کوچولو هم از من نمیپرسنو بنابراین منم دیگه در صدد فراموش کردنشونم.

"میگفت":شماها رابطه هاتونو کش میدید.این رابطه تموم شده.ولی شماها هنوز توی ذهنتون ادامشون میدید.

این رابطه میتونه هر رابطه ای باشه.

این مصداق کامل منه.

البته بیشتر واسه دوستای مدرسه.

ینی بود.

خب خداروشکر که فهمیدم پنچری بزرگی که یه عالمه از فکرمو به خودش معطوف کرده بود،کجاست.

اطرافم آدمای زیادی هستن که از اون "رابطه های ممنوعه"دارن.

نمیدونم تا چه حدش.نمیخوام هم که بدونم.

دخترا یه عادتی دارن و اون اینه که اینجور مسائل رو بصورت "واو ننداز"واسه هم تعریف میکنن.

خیلی چیزا از خیلی آدما میدونم که دفنشون کردم.

اون موقعا خیلی برام جذاب بود.

خیلی کوچیکتر بودمو اونقد این تعاریف"آب و تاب" داشت که شاید اگه تو موقعیتش قرار میگرفتم،میلغزیدم.

حالا اما میدونم که اینجور چیزا واسه من ینی مرگ.

نمیدونم بقیه چجورین.

ولی من نمیتونم احساسمو قسمت کنم.خط کشی کنم که این قسمتش واسه یکی باشه و اون یکی قسمتش واسه اون یکی.

یه بار تا مرزش رفتم.

و خودم خوب میدونم که چی شد.

و خداروشکر که اون شکلی شد.

اینروزا خیلی حرفش تو دانشگاه هست.حرفش،حسش،همه چیش!

من مطمئنم اما.

مطمئن!


موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

نودوشیش

عیدتون حسابی مبارک.

روی صحبتم با #نودوشیش_جان عزیزدل هستش که تازه رسیده.

ان شاءالله بهترین سال زندگی همه مون باشی و سیصد و شصت و پنج روز دیگه با زور دمپایی و جیغ و  حرفای بوووووووق دنبالت نکنیم که دیگه بری.

راستش یجورایی حس خوبی نسبت بهت دارم.از اونجایی که هم سال میلادی به دنیا اومدنم هستی و هم اینکه زوجی.

و من که عاشق اعداد زوجم...

لطفا تا آخرش همینطور متین و آروم بمون.

چاره ای نداری جز اینکه فوق العاده باشی.

و اصلا حق نداری حتی یه ثانیه هم ناامیدی و تسلیم همچی شدنمو تو دلت جا بدی.

اینم اتمام حجت من.

با عشق:بهار

1396/1/1

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

بوف کور

نمیدونم یهو چی شد که افتادم به خوندن رمان هایی که همیشه دلم به اینکه یوقتی میخونمشون گرم بود.

از جمله همین بوف کور.

جلوی بخاری نشسته بودم که یهو مخاطب یکی از اعضای خانواده قرار گرفتم که "آخه این چیه که میخونی!؟این کتاب و کلا کارای این نویسنده همشون حالتای ناامید کننده و اینجور چیزا دارن.

بسه خوندن ش.

برو بذارش سرجاش!"

و یجورایی از اینجا به بعدشو یه کمی مخفیانه خوندم.

امروز که رسیدم به صفحه ی آخرو تمامش کردم،هیچ ایده ای درموردش نداشتم.

هیچ عبرتی ازش نگرفتم.

حالا که دارم فکر میکنم،احساس میکنم که شاید کمی تا قسمتی  وقتمو تلف کرده م حتی.

چی بگم...

شاید باید یکم زمان بگذره تا اثراتش مشخص بشه.

در ضمن این کتاب نیز از جمله کتابای چاپ قدیم  و سانسور نشده بود.



+زندگی ادامه داره؛با هر سنگی که میخواد به سمتم پرتاب کنه!


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

اگه بهم هدیه ش بدید،حتما قبولش میکنم!

یموقعی مشهد بودیم،توی بازار از این مغازه هایی که کتابای قدیمی میفروشنو پیدا کردیمو منم چندتا کتاب خریدم.

آخرین کتابی که اون فروشنده هه بهم معرفی کرد،دیگه واقعا خریدنش برام زیادی بود.

منم همینجوری گفتم  :((نه دیگه این واقعا زیادیه!ولی اگه بهم هدیه ش بدین،حتما قبولش میکنم!:دی))

بیچاره کپ کرد!(معادل فارسی ش چی میشه دقیقا؟ :| ) و نیز اندکی توی رودروایسی قرارگرفتو خلاصه اون کتاب رو به من هدیه داد.

گذشت تا حدود دوسال بعدش.

حالا که اومدم بخونمش،میبینم که جز توصیف صحنه های غیر قابل انتشار و مثبت هیجده و مثبت بالاتر حتی،هیچ محتوای خاصی نداره و اصلا معلوم نیست تخیلیه یا واقعیه یا...!

ضمنا سال چاپش1354هستو البته از انتشار نامش هم شدیدا معذوریم!:دی

حرصم از این میگیره که بعد از خوندن 75صفحه باید شوتش کنم توی سطل زباله!

خب کی جوابگوی چشمای بی و با عینک منه؟

اگه ذوق هنری م کور بشه چی؟:|


+احساس کردم یکمم مناسبت داره این پستم با تاریخ این روزا!:متفکر



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

تغییر

ما همان آدم هایی هستیم ک به ثبات عادت داریم.

تغییر ما رو میترسونه.

از چالش ها فرار میکنیم.

اونارو نادیده میگیریم تا مهلت انجامشون بگذره و بعدش شروع میکنیم به حسرت خوردن و دادن شعار هایی این چنین که انسان تا چیزی-کسی-موقعیتی رو از دست نده،قدرشو نمیدونه.

زندگی ینی تغییر.

مدام کارهایی میکنیم ک از روزمرگی نجات پیدا کنیمو تنوع توی زندگی مون حاصل شه.

و موازی با اینکار از "تغییر"دوری میکنیم.

من از شما میپرسم.

آیا تنوع،

چیزی جز تغییره؟




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

بیایید کمی هم "بفهمیم"!

یه آدمایی به روزترین و بهترین اطلاعاتو دارنو اونا رو بهمون یادآوری میکنن.

نگرانمونن.

بدون هیچ توقعی و فقط و فقط واسه خود خودمون و سلامتی مون اینارو بهمون میگن.

ما اونارو نادیده میگیریم.

کوچکترین توجهی ب هیچ کدوم از حرفاشون نمیکنیم.

عادت کردیم ک حرفاشونو فقط گوش بدیم.

و اونارو نشنویم.

عادت کردیم ک همیشه یه گوشمون در باشه و اون یکی دروازه.

این آدمارو از دست میدیم.

و هنوزم تو فاز انکارو نادیده گرفتنیم.

بعدا ها،شوکه میشیم از شنیدن همون حرفا از زبون آدمایی ک خیلی اونارو بالا میدونیم.

و تازه اینجاس ک میفهمیم "کی و چی" رو از دست دادیم.

انگار تا یه نفر برامون کلاس نذاره و نگه وقتم پره و اینا،حرفشو ارزشمند نمیدونیم.

تا کسی ازمون دور نشه،قدر داشتنشو نمیدونیم.

تا ازمون عشقو دریغ نکنن،قدر عشقو نمیفهمیم.

چ لعنتی ست این ویژگی های انسانیت.

و هنوزم از خودم میپرسم ک آیا این انسانیت،همان انسانیتی ست ک برترین ارزش هارو داره یا این همان انسانیتی ست ک در تضاد با حیوان ب کار میبریم...!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

تبریز یا تب ریز؟

در این مدت کوتاه،اینگونه بود:

بسیار احترام گذاشتن ب مهمانان و از جمله آدرس دادنو اینا.
تبلیغ فرهنگ شهرشون بطور کامل،در ادامه ی پاسخ دادن به سوال ما
ساختمون های قدیمی رو بازسازی کردن و زنده نگه داشتن شون با استفاده ازشون به عنوان اداره
بودن W.C. عمومی و تمیز و نیز آب خوری های این چنین در سطح شهر
رفتار بسیار خوب


سیگار کشیدن وحشتناک مردم شهر.ب حدی که حتی نمیشه ده بار تنفس طبیعی داشت و "دود سیگار "،این اجازه رو نمیده.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

سفر





بسیار سفر باید...









۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __