مینویسم!

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

خطاب به "روان نویس" جانم!

"روان نویس" عزیزم منو ببخش.

از اینکه داشتم بخاطر یه اشتباه تموم خاطراتمونو بر بر باد میدادم.

راستش آدما گاهی یادشون میره که وقتی حرفی رو میزنن،اون حرف دیگه قابل بازگشت نیست.

منم یه حرفایی رو به کسی زدم که حالا که از گفتنشون کمتر از یک ساعت میگذره و از این کارم سخت پشیمونم!

اما پشیمونی حالا دیگه هیچ فایده ای نداره...

اونقدر خجالت میکشم که دیگه از اینهمه خجالتی که توی دلم جمع شده دارم میترکم!

هعییییی...

چون تو راه عمده ی بخاطر آوردن اون دوست و طبعا گندی که زدم هستی،میخواستم در کمال بیرحمی تعطیل و یا حتی حذفت کنم.

و اینهمه خاطره رو نابود کنم.

کاری که بارها و بارها انجام دادم.

اصلا یادم نیست که چندتا وبلاگو با تمام خاطراتشونو حذف کردم.

بدلایل مختلف.

اینکه کسی رو به یاد نیارم.

اینکه درس بخونم.

اینکه...

میبینی؟

حتی دلایلشم درست یادم نیست.

حالا دارم میفهمم که چیکار میکردم.

تا یه مشکل کوچولو برام پیش میومد وبو حذف میکردمو با تمام قوا از اون مشکلم فرار میکردم.

اصلا توی مخیله م نمیگنجید که:بابا جان تو هم آدمی!اشتباه میکنی!هرقدر اشتباهت بزرگ هم بوده نباید ازش فرار کنی!

باید بایستی.باید بتونی خودتو بخاطرش ببخشی...

آره!

هنوز اون "دوست" جوابی به حرفای من نداده.منم دقیقا میخواستم قبل از هراتفاقی،اول تکلیفمو با خودم روشن کنم.

این اشتباه گنده(!!!) اتفاق افتاده و رفته!

و من خودمو بخاطرش میبخشم.

و تو رو حذف نمیکنم.

و اون قدر قوی میشم که بتونم به یاد اشتباهم بیفتمو حسرت و حرص نخورم.

آخیش...!

یکم دلم آروم شد.

قبلش میخواستم تو رو حذف کنمو گوشیمو خاموش کنمو همه کاری کنم که کارمو یادم بره.

ولی خاموش کردن گوشی راهش نیست.

دیگه نیست!


دوستدار نگران تو:بهار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

ریسک

اولین بار سال چهارم بودیم که یکی از بچه ها خودش قیچی رو گرفته بودو موهاشو کوتاهــــِ کوتاه کرده بود.

بعد از این بود که منم جرئت و جسارتشو پیدا کردم که منم اینکارو انجام بدم.

البته این کارمون اونموقع همش بخاطر جو کنکورو اینا بود.

اونموقع با اینکه تقریبا موهامو خراب کرده بودم،اما اصلا از اینکارم پشیمون نبودم.

بعدشم با یه مساعدت کوچولوی بابام همه چی صاف و صوف شد!:دی

همیشه که شر و شیطونی های بچه هارو میدیدم،به خودم میگفتم که خب چرا من اینقد دختر خوبی بودم؟(و آیا بودم؟:))))) )

چرا هیچ شیشه ای رو نشکوندم؟

چرا هیچوقت مدرسه رو نپیچوندم؟

چرا ادای هیچ معلمیو در نیوردمو آخرشم گیر نیفتادم؟

و کلی چراهای دیگه که حالا برام خاطره شن و لبمو به لبخند وا کنن...

و سرجمع اینکه چرا آخه اینقد بچه (+) بودم؟

اینکه موهامو خودم کوتاه کردمو حتی خرابشون کردم،اینکه واسه اینکار اطلاعی به کسی ندادمو اجازه ای هم نگرفتم،بهم حس خوبی داد.

نمیدونم درست بود یا نه.

ولی به هرحال خوب بود.

کاری که همین الآنشم میخوام تکرارش کنمو هنوزم یه ترس آمیخته با نگرانی در من هست نسبت به اینکار.

اینکه کسی ندونه.

اینکه یهو همه بفهمنو دقیقا اینکه "واکنش" اونا چی باشه.

و اینکه...

نمیدونم راستش.

واقعا نمیدونم...


پینوشت:پیشنهاد میشن بدقت و بشدت!:دی

#ابر میبارد
#همایون شجریان

#برف
#چارتار




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

شروع

خب امروز تصمیم گرفتم یه شروع دوباره داشته باشم برای زندگی م.
بر پایه ی نماز و استمرار در به وقت و با توجه خوندنش.
این چند وقته یجور ناآرومی داشتم.یه ناخوشی جسمی که دلیلشو هم میدونستمو هم نمیدونستم.
و دویاره یه پوچی و بی هدفی.
با اینکه نوشتن همیشه حالمو خوب میکنه،اما وقتایی که حالم خیلی بده،اصلا نمیتونم بنویسم.
پست قبلیو که نوشتم،مطمئن بودم که مدتی نه علاقه ای به نوشتنـِ حالم دارم و نه حتی توانشو.
خیلی بد بودم.
خیلی.
شاید یه بخشی ش واسه اینبود که فکر میکردم که یه دوست ارزشمندو از دست داده م.
البته اگه بشه بهش گفت ارزشمند.
و حتی اگه بشه بهش گفت دوست!
چند وقت پیشا توی یه کافه،یه دختر خانمی همینجوری بهم گفت که: چقد عینکت خوشگله!
و حس کردم از اون به بعد چقد عینکم خوشگلتر شده!
و درواقع اینه تاثیر زیادی که دیگران میتونن بر حال ما داشته باشن.
خلاصه اینکه بیشتر باید دقت کنم.
در نامگذاری آدمای اطرافم در جهت نسبتشون با خودم.
خیلی بیشتر!





هدیه

هدیه ی من به یه دوست واقعی!


پینوشت:داشت یادم میرفت؛رمضان کلی مبارک!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

تا اطلاع ثانوی








کجاست؟
نمیدونم.
تا کی؟
نمیدونم...




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

اندکی مطالعه باید!


کتابــــــــِ جان



سمت راستی بهترین کتابی ست که تابحال خوندم.همونطور که از اسمش پیداس،خاطرات یک پزشکه.

از دوران دانشجویی ش شروع میشه و در آخر به خاطره ی اولین جراحی ش ختم میشه.

اگه عاشق پزشکیو بدن انسانو بیماری ها نیستید،توصیه نمیشه.

اینو هربار که میرفتم کتابفروشی،تموم کرده بودش.

کلی دنبالش گشتم.از این کتابفروشی،به اون کتابفروشی.

آخر سر بعد از کلی معطل شدن و گشتن انبار توسط مسئولای کتابفروشی "رشد"نامی،فقط یکدونه پیدا کردن و بالاخره من به وصال معشوقم رسیدم!:دی

که عشق آسان نمود اول

ولی افتاد یه عالمه مشکل ها...!

و اما اون یکی.

رمانی س که زندگی ای رو در افغانستان روایت میکنه.

بشدت جذابه.

و توصیه میشه!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __