مینویسم!

۲۱ مطلب با موضوع «"بهار نوشت"» ثبت شده است

دوسسسسسسست

ایکاش میتونستم یه چیزی پیدا کنم که توش غرق بشمو چند وقتی آدمایی که توی ذهنم رژه میرنو فراموش کنم.

ایکاش میتونستم مثل "اینتو د وایلد" برم یه جایی که پیدا نشم.

خیلی خیلی سر این موضوع میکینگ نیو فرندز شوق داشتمو انرژی صرف کردم.

راستش اصلا راحت نیست.

حداقلش الآن دیگه برام راحت نیست که برم و به یکی بگم بیا با من دوست شو!

ولی همش به خودم میگفتم ارزششو داره.

بعدا این دوستی اونقد شیرین میشه که اینروزاشو یادت میره.

دیگه حالم داره از این موضوعو هرچیزی که بهش ربط داره بهم میخوره.

از میکینگ نیو فرندز.

از تلاشای یه طرفه.

دیگه واقعا خسته شدم...


+من بلد نیستم بفهمم خواننده های خاموشم دقیقا کی ن.

ولی فقط همینش کافیه که حالا که به حضورشون احتیاجه،نیستن.

ینی من نمیبینمشون.


پیشنهاد:

یک جدایی


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

ریسک

اولین بار سال چهارم بودیم که یکی از بچه ها خودش قیچی رو گرفته بودو موهاشو کوتاهــــِ کوتاه کرده بود.

بعد از این بود که منم جرئت و جسارتشو پیدا کردم که منم اینکارو انجام بدم.

البته این کارمون اونموقع همش بخاطر جو کنکورو اینا بود.

اونموقع با اینکه تقریبا موهامو خراب کرده بودم،اما اصلا از اینکارم پشیمون نبودم.

بعدشم با یه مساعدت کوچولوی بابام همه چی صاف و صوف شد!:دی

همیشه که شر و شیطونی های بچه هارو میدیدم،به خودم میگفتم که خب چرا من اینقد دختر خوبی بودم؟(و آیا بودم؟:))))) )

چرا هیچ شیشه ای رو نشکوندم؟

چرا هیچوقت مدرسه رو نپیچوندم؟

چرا ادای هیچ معلمیو در نیوردمو آخرشم گیر نیفتادم؟

و کلی چراهای دیگه که حالا برام خاطره شن و لبمو به لبخند وا کنن...

و سرجمع اینکه چرا آخه اینقد بچه (+) بودم؟

اینکه موهامو خودم کوتاه کردمو حتی خرابشون کردم،اینکه واسه اینکار اطلاعی به کسی ندادمو اجازه ای هم نگرفتم،بهم حس خوبی داد.

نمیدونم درست بود یا نه.

ولی به هرحال خوب بود.

کاری که همین الآنشم میخوام تکرارش کنمو هنوزم یه ترس آمیخته با نگرانی در من هست نسبت به اینکار.

اینکه کسی ندونه.

اینکه یهو همه بفهمنو دقیقا اینکه "واکنش" اونا چی باشه.

و اینکه...

نمیدونم راستش.

واقعا نمیدونم...


پینوشت:پیشنهاد میشن بدقت و بشدت!:دی

#ابر میبارد
#همایون شجریان

#برف
#چارتار




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

حسرت


ما نباید در حسرت کارهایی که باید انجام میدادیم،متوقف شویم...

#سه شنبه ها با موری




حرف دل




+فکر کنم که بالاخره یه راه تازه واسه نفس کشیدنم داره باز میشه.

اونم وقتی در آستانه ی خفه شدن بودم...

++اوایلش شاید بخاطر پرستیژش کتاب میخوندم.الآن اما انگاری داره جور دیگه ای میشه.

این کتاب خیلی خوبه.

خیلی خوب.

از ما گفتن ;)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

ممنوعه


عیدی من


عیدی دوست جان!

#رنگی رنگی




این چند سال اخیر،خیلی بعضی چیزای بیخودی برام "جدی"شده.

اینکه چه دوستایی رو فراموش کردم یا نکردم و اینکه چقد دلم براشون تنگ شده و اونا حتی یه حال کوچولو هم از من نمیپرسنو بنابراین منم دیگه در صدد فراموش کردنشونم.

"میگفت":شماها رابطه هاتونو کش میدید.این رابطه تموم شده.ولی شماها هنوز توی ذهنتون ادامشون میدید.

این رابطه میتونه هر رابطه ای باشه.

این مصداق کامل منه.

البته بیشتر واسه دوستای مدرسه.

ینی بود.

خب خداروشکر که فهمیدم پنچری بزرگی که یه عالمه از فکرمو به خودش معطوف کرده بود،کجاست.

اطرافم آدمای زیادی هستن که از اون "رابطه های ممنوعه"دارن.

نمیدونم تا چه حدش.نمیخوام هم که بدونم.

دخترا یه عادتی دارن و اون اینه که اینجور مسائل رو بصورت "واو ننداز"واسه هم تعریف میکنن.

خیلی چیزا از خیلی آدما میدونم که دفنشون کردم.

اون موقعا خیلی برام جذاب بود.

خیلی کوچیکتر بودمو اونقد این تعاریف"آب و تاب" داشت که شاید اگه تو موقعیتش قرار میگرفتم،میلغزیدم.

حالا اما میدونم که اینجور چیزا واسه من ینی مرگ.

نمیدونم بقیه چجورین.

ولی من نمیتونم احساسمو قسمت کنم.خط کشی کنم که این قسمتش واسه یکی باشه و اون یکی قسمتش واسه اون یکی.

یه بار تا مرزش رفتم.

و خودم خوب میدونم که چی شد.

و خداروشکر که اون شکلی شد.

اینروزا خیلی حرفش تو دانشگاه هست.حرفش،حسش،همه چیش!

من مطمئنم اما.

مطمئن!


موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

داداشی

همیشه وقتی با تو ام،احساس پرنسس بودن میکنم.

یه پرنسس تو دنیای واقعی.

هروقت با هم میریم بیرون،منو بهترین جاها میبری.

تا حدی که میدونم هر دختری آرزوشو داره که اینجور جاها بره.

اونم با یه پسر جذاب سی و خورده ای ساله.

که بر حسب اتفاق خوشتیپ هم هست.

احتمالا تا حالا هیچ جنس مخالفی منو اینقدر خوب نفهمیده.

هیچکدوم منو به خوبی تو "نمیدونه"!

هرروز حالمو میپرسی.

همیشه نگرانمی.

یه دورانی برام یه چیزایی تو مایه های "همه کس"بودی.

حتی با هم تنهایی یه مسافرت کوچولو هم رفتیم.

نمیدونم با چه زبونی باید خداروشکر کنم که تو رو دارم.

که هیچوقت نشنیدم بهم غر بزنی و همیشه ساعت ها پشت در آرایشگاه منتظرم تو گرما موندی.

صبحا از خوابت زدی و پاشدی اومدی با من که به کار من برسی.

وقتی مثل دیوونه ها یادم رفته بود که بعد از آزمون سمپاد کارتمو بردارمو در نتیجه شماره داوطلبیمو نمیدونستم،منو تو کل آموزشو پرورش گردوندی تا بلکه یجوری نتایجو بفهمم.

وقتی فهمیدم قبول شدم،تو پیشم بودی.

اولین و تنها نفری که اول ناباوری و بعدشم جیغ و داد و ذوقمو شاهد بود،تو بودی.

هروقت تو مدرسه چیزی رو خونه جا میذاشتم،دلم به این گرم بود که بدون اینکه بهم غر بزنی،برام اونو میاری.

وقتی هزارتا کلاس وقت و بیوقت داشتمو همش میگفتی خودم میبرمت!

خیلی خیلی خیلی به داشتنت افتخار میکنم.من خیلی خوشبختم(ما شاءالله البته!:دی)که تو رو دارم.

بعضی وقتا سعی کردم یه کس دیگه ای رو هم مثل تو داشته باشم،ولی حالا میفهمم که اونا حتی لایق اسم خالی ت هم نیستن.

داداشی جانم،با اینکه مطمئنم که این نوشته رو نمیخونی و حتی مطمئن نیستم که بدونی وبلاگ مینویسم،اما میخوام اسمت با افتخار و اقتدار توی وبم باشه.

دوستدار همیشگیــــــ ِ همیشگی تو

خواهر کوچولو

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

پدر

حتی اگه هنوزم پدر نشدید،روزتون مبارک...!

امیدوارم کسایی رو داشته باشید که بیانو لپـــــِ تونو ببوسن.

و از یه هفته قبل مشغله ی ذهنیشون بشین که آخه چی بجز جوراب میشه بهتون هدیه داد!:دی

و نتونید بگید چقد دوسشون دارید و چقد زندگیتون بدون اونا خالیه...!



نویسنده نوشت:


دوچرخه سواری کنار کارون


آخ که چه حالی میده...!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

امروزی طور

روزای سختی داشت.
بارها قلبشو شکسته بودن.
ولی بعدش خیلی زود فراموششون میکرد.
"نفر" جدید اونقد جذابیت داشت که نشه بهش فکر نکرد.
گذشت.
ازدواج کرد.
ولی دیگه احساسی براش نمونده بود.
هرچی سعی کرد،نشد.
ده ها نفر احساسشو مفت و مجانی با خودشون داشتن.
اما خودش حالا دیگه اگه گدایی هم میکرد چیزی نصیبش نمیشد.
احساس فاحشگی میکرد.
که هر ذره ی روحش با یه نفر هم خوابگی کرده بود.
اون تموم شده بود.
خیلی وقتــــِ پیش.
آخرش توی حصار فکر آدمایی که حتی بهش نگاه هم نمیکردن،دار زده شد.
و مرد.
ولی هیچی جبران نشد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

نودوشیش

عیدتون حسابی مبارک.

روی صحبتم با #نودوشیش_جان عزیزدل هستش که تازه رسیده.

ان شاءالله بهترین سال زندگی همه مون باشی و سیصد و شصت و پنج روز دیگه با زور دمپایی و جیغ و  حرفای بوووووووق دنبالت نکنیم که دیگه بری.

راستش یجورایی حس خوبی نسبت بهت دارم.از اونجایی که هم سال میلادی به دنیا اومدنم هستی و هم اینکه زوجی.

و من که عاشق اعداد زوجم...

لطفا تا آخرش همینطور متین و آروم بمون.

چاره ای نداری جز اینکه فوق العاده باشی.

و اصلا حق نداری حتی یه ثانیه هم ناامیدی و تسلیم همچی شدنمو تو دلت جا بدی.

اینم اتمام حجت من.

با عشق:بهار

1396/1/1

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

با_بی تو









از ترافیک متنفرم.
اصلا تحملشو ندارمو همیشه ازش فرار میکنم.
اما ایکاش میشد با تو توی سنگین ترین ترافیک شهر گیر بیفتم.
از زیادی منتظر موندن متنفرم.
خیلی کلافه م میکنه.
اما ایکاش با تو طولانی ترین منتظر موندنو تجربه کنم.
از بیکاری حالم بد میشه.
اما ایکاش وقتی که با تو ام برای همیشه بیکار بیکار بشم.
از اینکه توی خیابون گریه م بگیره،حس بدی پیدا میکنم.
سعی میکنم هرجوری شده جلوی اشکامو بگیرم.
ولی ایکاش پیش تو گریه آورترین صحنه ی ممکنو قضاوت کنم.
با تو
و
بی هیچکس دیگه ای
کامل ترینم...




۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Bahar __

افتخار

رفته بودم "م" جان رو ببینم.از اونجایی که دانشجوی تهران شده،فقط سالی یه بار میشه همو ببینیم.

اونم الآن که وقتمون خیلی م پر نیست!

آقای "ج" رو دیدم.راستش از تمام چیزایی که منو یاد سال پیش م مینداختن دوری میکردم.

احساس بد و سردی بهم القا میشد با به یاد آوردنشون.

چقد منو تحویل گرفت!

پرسید خب چیکار کردی؟

براش گفتم.

.

.

گفت خواهرش از آزاد شروع کرده و به کجاها که نرسیده!

گفت که مطمئنه که من،خودم، دانشجوی عالی ای میشم.

از اونجایی که برای بعضی دانشجو شدن تازه یه شروعه.

و صحبت کوتاهمون که تموم شد،اونم میخواست "م" رو از نزدیک ببینه!و بنابراین باید همونجا منتظر میموندم تا خانوم "م" کارش تموم شه!

موقع خداحافظی،گفت بهت افتخار میکنم.

چند بار اینو تکرار کرد.

در حضور "م" و چندتا از پسرایی که اونجا بودن.

نمیدونم چرا.

نمیدونم ...

بهارجان،بهت افتخار میکنم!:)







بی ربط:

#کارن_همایونفر
#هیچ
#بی_لهجه_بخوان



پینوشت: توی مدرسه ی راهنمایی م که دولتی بود،یه معلم داشتیم که بچه هاش همه فرزانگانی بودنو همیشه هم ازشون صحبت میکرد.

بعد از اینکه دبیرستان قبول شم،ندیده بودمش تا همین چند ماه پیش که توی پارک دیدمش.

نمیدونم متوجه من شد یا نشد.

ولی من سعی کردم که نشه.

چون از خودم خجالت میکشیدم.

میگفتم دبیرستان فرزانگان قبول شدم.

ولی دانشگاهو چی؟

و این برگترین ظلمی بود که خودمو بخاطرش اونهمه اذیت کردم.

الآن که فکر میکنم،اصلا شرمنده نیستم.

اصلا!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __