رفته بودم "م" جان رو ببینم.از اونجایی که دانشجوی تهران شده،فقط سالی یه بار میشه همو ببینیم.

اونم الآن که وقتمون خیلی م پر نیست!

آقای "ج" رو دیدم.راستش از تمام چیزایی که منو یاد سال پیش م مینداختن دوری میکردم.

احساس بد و سردی بهم القا میشد با به یاد آوردنشون.

چقد منو تحویل گرفت!

پرسید خب چیکار کردی؟

براش گفتم.

.

.

گفت خواهرش از آزاد شروع کرده و به کجاها که نرسیده!

گفت که مطمئنه که من،خودم، دانشجوی عالی ای میشم.

از اونجایی که برای بعضی دانشجو شدن تازه یه شروعه.

و صحبت کوتاهمون که تموم شد،اونم میخواست "م" رو از نزدیک ببینه!و بنابراین باید همونجا منتظر میموندم تا خانوم "م" کارش تموم شه!

موقع خداحافظی،گفت بهت افتخار میکنم.

چند بار اینو تکرار کرد.

در حضور "م" و چندتا از پسرایی که اونجا بودن.

نمیدونم چرا.

نمیدونم ...

بهارجان،بهت افتخار میکنم!:)







بی ربط:

#کارن_همایونفر
#هیچ
#بی_لهجه_بخوان



پینوشت: توی مدرسه ی راهنمایی م که دولتی بود،یه معلم داشتیم که بچه هاش همه فرزانگانی بودنو همیشه هم ازشون صحبت میکرد.

بعد از اینکه دبیرستان قبول شم،ندیده بودمش تا همین چند ماه پیش که توی پارک دیدمش.

نمیدونم متوجه من شد یا نشد.

ولی من سعی کردم که نشه.

چون از خودم خجالت میکشیدم.

میگفتم دبیرستان فرزانگان قبول شدم.

ولی دانشگاهو چی؟

و این برگترین ظلمی بود که خودمو بخاطرش اونهمه اذیت کردم.

الآن که فکر میکنم،اصلا شرمنده نیستم.

اصلا!