مینویسم!

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

مامان

یه دوستی داشتم که مجازی بود.تازه همون اولایی که توی بلاگفا وبلاگ ساخته بودم اونو پیدا کردم.

درواقع اول اون منو پیدا کرد.نمیدونم راستش!

در حین اینکه ما با هم صمیمی تر شدیم،یکهو و بدون هیچ مقدمه ای دلم خواست که مامان اونو "مامان"صدا کنم.

اگرچه ما اونقد حرفا داشتیم که از مامانامونو خانواده کلا حرف نزنیم.

اسم مامانش مژگان بود.مامان مژگان.

دلم خواست "مامان"صداش کنم.

خب من تاحالا مامان هیچکدوم از دوستامو دلم نخواسته بود که مامان صدا کنم.

درواقع چندین سال بود که این لغت از دایره ی واژگانی من حذف شده بود.

نمیدونم چطور کسی رو که ندیدم دوست داشتم.

نمیدونم چرا فقط و فقط به اون میتونستم بگم مامان.

اون دوستی مجازی تموم شد.

بعدها فهمیدم که مامان مژگان فوت شده.(درحالیکه حتی راست و دروغشو مطمئن نبودم.)

هرچی از اتمام این دوستی میگذشت،بیشتر شَکَم میبرد که حتی شاید "مامان مژگانی"وجود خارجی نداشته باشه.

و یجورایی احساس میکردم که با احساساتم بازی شده.

اما نه.

اون حس عجیب از درون خودم شروع شده بود.و حتی بود و نبود اون دوست هیچ تغییری در اون ایجاد نکرد.

امروز که میخواستم درمورد روز مادر بنویسم،یکهو مامان مژگان اومد توی فکرم و هرچی سعی کردم چیزی ،جز اینی که نوشتم،به ذهنم نیومد.

حالا احساس میکنم که حتی اگه اون شخص وجود خارجی هم نداشته،احساسی که در من ایجاد شده حقیقی بوده و هست.

و مسلما هیچوقت فراموشش نمیکنم.

مامان جانم

مامان مژگان

و تمامی مامانایی که بچه ای رو توی رَحِمتون داشتید یا نداشتید،

روزتون مبارک!:)

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

سوگ

با فهمیدن خبر فوت "دکتر افشین یداللهی"شوکه شدم.

به اون حدی که وارد وادی ناباوری م الآن.

هیچی از اینکه چقدر دوسشون داشتم و با تمام وجودم همیشه تحسینشون میکردم رو در قالب نوشته ی وبلاگ نمیتونم بیان کنم.

چون حتی خودمم از اینهمه عمیق بودنش خبر نداشتم.

ایشون جزو افراد انگشت شماری بودن-هستن که توی زندگی م ازشون الهام میگیرم.

در حد جنابـــــــــِ حافظ حتی!

خدایا به ما صبر عطا کن و روح ایشون رو قرین وجود خودت قرار بده.

الهی آمین.






۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

تست ژنــــــ

توی مطب بودم.پشت در اتاق خانوم دکتر و کتاب "سرطان،امپراتور بیماری ها" به دست.

یه خانومه گفتش که قبلا منو توی مطب خانوم دکتر دیده که تست زیست شناسی میزنم.

تست ژنتیک.

گرچه خودم اصلا نمیشناختمش و مطمئنم اون موقع هم توجهی بهش نکرده بودم.

گفت دانشگاه قبول شدی؟

گفتم بیوتک میخونم.

یکم لحنش سرد شد.

پرسید:دولتی دیگه؟

و وقتی که گفتم نه،

با یه حالتی گفت "خوبه."

و رفت .

دیگه ندیدمش.

هیچکسو ندیدم.

فقط دوباره سرمو چرخوندم به سمت درون خودم.

و دوباره اونقد غرق خودم شدم که بیرونمو متوجه نشم.

یاد اون روزا افتادم که سه-چهار ساعت توی بیمارستان مینشستمو درس میخوندمو منتظر میموندمو شوقم لبریزِ لبریز بود.

لبریز.

خدای من چیکار کنم با این حسا؟

که اگه خودمم نخوام دیگران حواسمو به جاهایی که "نباید"پرت میکنن.

هیچی از ارزش من کم نشده.

حالا هرکی هرچی میخواد بگه و فکر کنه.

من همون بهارم.

فقط بعد از عیدمو خراب کردمو نتیجه ش شد اینی که الآنم.

بهش خوب نگاه میکنم چون خوبه.

که چقد سرنوشت شاگرد اولایی که رتبه شدنو دکتر-مهندس شدن عادی و تکراریه.

که چقد سرنوشت اونی که خودشو از هیچی به همچی رسونده جذاب و غیر عادیه.

که چقد سرنوشتم جذاب و غیر عادیه.

که اینو مطمئنم!

مطمئنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

با_بی تو









از ترافیک متنفرم.
اصلا تحملشو ندارمو همیشه ازش فرار میکنم.
اما ایکاش میشد با تو توی سنگین ترین ترافیک شهر گیر بیفتم.
از زیادی منتظر موندن متنفرم.
خیلی کلافه م میکنه.
اما ایکاش با تو طولانی ترین منتظر موندنو تجربه کنم.
از بیکاری حالم بد میشه.
اما ایکاش وقتی که با تو ام برای همیشه بیکار بیکار بشم.
از اینکه توی خیابون گریه م بگیره،حس بدی پیدا میکنم.
سعی میکنم هرجوری شده جلوی اشکامو بگیرم.
ولی ایکاش پیش تو گریه آورترین صحنه ی ممکنو قضاوت کنم.
با تو
و
بی هیچکس دیگه ای
کامل ترینم...




۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Bahar __

کوری

"کوری"رو تموم کردم.

نمیدونم که ازش چی بهم اضافه شده.

ولی رمان خوبی بود.ارزش اینکه اولین رمانی باشه که من بدون تموم شدن حوصله م تا آخر بخونمشو داشت.


+تازه دارم با تک تک ذرات وجودم میفهمم تبعیض ینی چی.

تبعیض ینی نفت زیر پای ما باشه و تموم درآمدش واسه کسایی باشه که دور وایسادنو فقط دارن نظارت میکنن.

که توی استان خودمون جایی باشه که حتی نمیتونیم خودمون ازش استفاده کنیم؛

اونوقت امکانات کسایی باشه که از پایتختو اینا اومدن.

که حتی وقتی اون خاکی که بقیه فقط میبیننش تو هوا نباشه هم ریه هامون هنوزم سرفه کنه.

سرفه کنه.

اونقد سرفه کنه تا خفه شه.

خفه ش کنن.

که شماها چی میفهمین از اینکه نصفه شبیو روز برق نداشته باشید و آب هم قطع باشه و گوشی هم معلوم نیست چه مرگش بشه و آنتن نده ینی چی.

که دستشویی های دانشگاه بیش از روزایی که آب داره بخاطر برقو این چیزا آبش قطع باشه.

این یکی دیگه دستشوییه.

میشه کاریش کرد واقعا؟

که گرم باشه هوا و حتی نشه پنجره رو باز کرد.

که اگه باز کنیم اونوقت این خاک باعث میشه سرفه امونمو رو ببره.

سرفه

سرفه

و بازم سرفه...

که نشه حتی از توی خیابونای آبادانی رد شد که خاکش طلاست.

که بوی فاضلاب و بوی گاز نذارن حتی با اونچیزی که تو ذهنته مقایسه ش کنی.

که میگن تالابمونو نجات دادن؟

خب که چی؟

ما بریم آب شربونو که هزار تا آلودگی داره و حتی نمیشه مزه ش کرد رو از تالاب بیاریم؟

که هزارتا چیز بی ربط رو به هم ربط بدن تا یه جوری دست به سرمون کنن.

که حتی اینجا آدمایی هستن که از گاز زیر پاشون نمیتونن خودشون استفاده کنن.

چرا؟

چون وعده ی لوله کشی گاز،که معلوم نیس کی بهش توجهی کنن، هنوز عملی نشده.

که با بدبختی با کپسول و در نهایت .... گاز استفاده کنن.

که دلمون دیگه داره میترکه اینقد که هیچکس صدامونو نمیشنوه.

که هرکی به فکر خودشه.

که....


بی ربط:

#shape of my heart

#Leon

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

افتخار

رفته بودم "م" جان رو ببینم.از اونجایی که دانشجوی تهران شده،فقط سالی یه بار میشه همو ببینیم.

اونم الآن که وقتمون خیلی م پر نیست!

آقای "ج" رو دیدم.راستش از تمام چیزایی که منو یاد سال پیش م مینداختن دوری میکردم.

احساس بد و سردی بهم القا میشد با به یاد آوردنشون.

چقد منو تحویل گرفت!

پرسید خب چیکار کردی؟

براش گفتم.

.

.

گفت خواهرش از آزاد شروع کرده و به کجاها که نرسیده!

گفت که مطمئنه که من،خودم، دانشجوی عالی ای میشم.

از اونجایی که برای بعضی دانشجو شدن تازه یه شروعه.

و صحبت کوتاهمون که تموم شد،اونم میخواست "م" رو از نزدیک ببینه!و بنابراین باید همونجا منتظر میموندم تا خانوم "م" کارش تموم شه!

موقع خداحافظی،گفت بهت افتخار میکنم.

چند بار اینو تکرار کرد.

در حضور "م" و چندتا از پسرایی که اونجا بودن.

نمیدونم چرا.

نمیدونم ...

بهارجان،بهت افتخار میکنم!:)







بی ربط:

#کارن_همایونفر
#هیچ
#بی_لهجه_بخوان



پینوشت: توی مدرسه ی راهنمایی م که دولتی بود،یه معلم داشتیم که بچه هاش همه فرزانگانی بودنو همیشه هم ازشون صحبت میکرد.

بعد از اینکه دبیرستان قبول شم،ندیده بودمش تا همین چند ماه پیش که توی پارک دیدمش.

نمیدونم متوجه من شد یا نشد.

ولی من سعی کردم که نشه.

چون از خودم خجالت میکشیدم.

میگفتم دبیرستان فرزانگان قبول شدم.

ولی دانشگاهو چی؟

و این برگترین ظلمی بود که خودمو بخاطرش اونهمه اذیت کردم.

الآن که فکر میکنم،اصلا شرمنده نیستم.

اصلا!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

زندگیـــــــــِ دانشجویی

خب خب خب.
زندگی دانشجویی بالاخره داره شروع میشه.
البته از انتخاب واحدای وحشتاکش نمیگم که مثلا یه روزشو باید 3 ساعته برگردم خونه یا همونجا بمونمو کلا هیچ ایده ای فعلا در اون مورد ندارم.
به خودم یادم آوری میکنم که فرق دانشگاه های خوب و بد،در اینه که آدمایی که اطراف آدم هست فرق دارن و قطعا همین آدما باعث پیشرفت یا افت آدم توی زندگی و کارش میشن.
به خودم یادآوری میکنم که اصلا نباید از خودم خجالت بکشم.
به هیچ وجه نباید توی حرفای آدمایی گم بشم که همشون فکر میکردن من پزشکی قبول میشمو حالا_خواسته یا ناخواسته_از گوشه و کنار حرفاشون دلیلشو به هزارتا چیز بی ربط نسبت میدن.
به خودم یادآوری میکنم که کافیه که من،خودم،دانشجوی پویایی باشم تا همین کافی باشه تا ادامه ی راه به اونچیزی که میخوام ختم بشه.
باید درس بخونمو اصلنم ناامید نیستم که دیگه فرصتی نیست برای فکر کردن به سراسری 96.
راستش یجورایی حتی از فکر کردن بهش فرار میکردم.چون میترسیدم که شکست بخورم.
ولی اینجا نوشتمش تا ثبت بشه که جرئت کردم که بخوامش و براش تلاش کنم و ان شاءالله بدستش بیارم.
انشاءالله برای همه موقعیت رسیدن به اهدافشون پیش میاد.منم جزو اون همه م.
:-چشمک


+تصمیم درست تر چند روز بعد گرفته شد.این پست فقط "به یادگار" اصلاح نمیشود و به حیاتش ادامه میدهد.
:)
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

یار

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Bahar __

اون

بخاطرش بهم گفتن خاص ترینی.
هرقدمی که توی خیابون برمیداشتم،با فکر اون بود.
عکساش روی دیوار اتاقم بود.روی جلد جزوه و کتابم و حتی پشت صفحه ی گوشیم!
اونقد از شوقش پُر بودم که میتونستم ساعت ها بشینم یه جا و منتظر کسی باشم،ولی به افرادی که از اونجا عبور میکنن کوچکترین توجهی نشون ندم.
با عشقش میخوابیدم و بیدار میشدم.
کسایی که تو قلبشون باتری میذارن،هروقت قلبشون از کار بیفته خدایی ناکرده،شوکی که این دستگاه به قلبشون وارد میکنه،از از کار افتادن قلبشون نجاتشون میده.
اونم برای من چیزی شبیه یه باتری قلب بود.هروقتی که روحم میمرد،منو زنده میکرد.
نمیدونم دقیقا کجای وجودم بود.یه جایی بین مغز و قلبم.یه جایی که تا نوک انگشتای دستا و پاهامو گرم میکرد که تندتر راه برمو زودتر به کلاسم برسم.
یه جایی که...

از دستش دادم.
و زنده زنده مردم.

+بی ربط:
#آلبوم گذشته-حال استمراری
#کارن همایون فر
#موسیقی متن فیلم هیس!دخترها فریاد نمیزنند







۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __