مینویسم!

۱۲ مطلب با موضوع «در جهت روشن شدن کدرشدگی های زندگی» ثبت شده است

خاطرات

نمیدونم کجا همچین چیزی خونده بودم که آهنگ ها شاید فقط چند مگابایت حجم داشته باشن،اما چندین گیگابایت خاطره رو میتونن توی خودشون سیو کنن.

و آهنگای قدیمی امید...

واسه من ینی حس خوب بچگی.

حس خوب مسافرت هامون.

وقتی بهشون گوش میدم،میرم توی گردنه های شمال...

راستش اونموقع امید و آهنگاش مورد علاقه ی یکی از برادرجان هام بودنو از اونجایی که ماشینای خانواده ها معمولا زیر پای پسران جوون خونواده ن،در نتیجه چیزی که توی ماشین گوش میدادیم هم اینا بود.

گرچه توی مسافرت های بچگی م هیچوقت یادم نمیاد که همراهمون بوده باشه.

معمولا من بودم و مامان و بابا.

ریتم همیشگی سفرهامونم حرکت از اهواز به تهران بود و از تهران به شمال.

شمالــــِ دوست داشتنی دلتنگ...

مسیر سفرمونو حفظ بودم؛

اهواز،اندیمشک،بروجرد،خرم آباد،اراک،قم،تهران

همیشه اندیمشک صبحونه میخوردیم.

راه بین اندیمشک و خرم آباد مث حالا نبودو 4ساعت طول میکشید.

4ساعت سخت که توی گردنه ها بودو هم این دلیل و هم زیاد بودن کامیون های توی جاده باعث میشد توی بیشتر مسیر نشه تند بریم.

گرما و حالت تهوع و کلافگی هم که همیشه بود.

بخصوص گرما.

بزور از کامیونا سبقت میگرفتیمو بعدش که وایمیستادیم واسه دست شویی-چیزی،میدیدیم میومدن و رد میشدن.

آی حرص خوردن داشت!:دی

بروجرد ناهار میخوردیم.توی اون پارک شلوغ که مسجد و دست شویی ش اون سمت جاده بود ولی زیر گذر پیاده رو داشت.

اراک استراحت میکردیمو با رسیدن به مسجدی که خارج از قم عه و کنار عوارضی اتوبان قم-تهرانه،بوی تهرانو دیدن فامیل کم کم میومد.

شمالم که از کجاش بگم...!

بازم راهمونو حفظ بودم.

واسه رسیدن از تهران به شمال سه تا جاده است.

فیروزکوه،هراز،چالوس.

چالوسو دوست ندارم زیاد.چون خیلی طولانیه!

راه ما معمولا از فیروزکوه بود.

یه صبح تا ظهر طول میکشید تا برسیم به شهر کوچیکی که خونه ی دوستمون اونجا بود.

از خونه ی خوشگل دوستمون بگم که وقتی در خونه شونو باز میکردیم،روبرومون از این کوها که پوشیده از درخته و توی شمال فراوونه معلوم میشد.

باغ داشتنو توی یه قسمت هاییش جرئت نمیکردم برم.

میگفتن مار و اینجور چیزا داره.

کلی قورباغه اونجا بود.

غاز داشتن.

درخت پرتقال و نارنگی داشتن.

و کلی درخت دیگه که بابام همه رو میشناختو من هیچکدومو نمیشناختم!:)))

پایین خونشون رودخونه بود و کلی شالیزار خوشگل.

وقتی وایمیستادی کنار شالیزارا،جاده کاملا معلوم بود.

پر از کامیون.

و پشت جاده دوباره همون کوه های پر از درخت.

میگفتن اون شالیزارا مار دارن.گرچه من هیچوقت شانس دیدنشونو پیدا نکردم.

هوا شرجی بودو گرم و مرطوب.

خب طبیعیه.تابستون شمال همینه دیگه!

مرباها و شربتاشونم که همشون خونگی و خوشمزه.

بهار نارنج،بالنگ،به

وقتی میرفتیم باغ دوستمون که نزدیکای ساری بود،خیلی خوش میگذشت.

خیلی بزرگ بود.پر از انواع درخت.با یه کلبه ی دو طبقه و استخر بزرگ.

فقط یه حفاظ بود که مرز باغ و جنگل وحشی پشتشو معلوم میکرد.

چسبیده بود به جنگل.

خلاصه که خیلی خوب بود.

خیلی خیلی...

راه برگشت از شمال به تهران بد نبود.

ولی دوباره از تهران به اهواز که خیلی طولانی بودو از صبح تا شب طول میکشید،یه کوچولو اذیت کننده بود.

گرماشو اینا منظورمه.

ولی در کل خیلی خوب بود.

خیلی خوب.


پی نوشت:در تمام طول نوشتنم،آهنگای امیدو گوش کردمو کلمه به کلمه ی چیزایی که نوشتمو زندگی کردم.

دوباره همه رو حس کردم.

و این فقط یه به یاد آوردن ساده نبود.

اصلا نبود....!

تاریخ:شب قبل از امر خیر عزیز دل


+این یه پست خیلی خوبه.شادیشو حس میکنین؟:)




۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

شروع

خب امروز تصمیم گرفتم یه شروع دوباره داشته باشم برای زندگی م.
بر پایه ی نماز و استمرار در به وقت و با توجه خوندنش.
این چند وقته یجور ناآرومی داشتم.یه ناخوشی جسمی که دلیلشو هم میدونستمو هم نمیدونستم.
و دویاره یه پوچی و بی هدفی.
با اینکه نوشتن همیشه حالمو خوب میکنه،اما وقتایی که حالم خیلی بده،اصلا نمیتونم بنویسم.
پست قبلیو که نوشتم،مطمئن بودم که مدتی نه علاقه ای به نوشتنـِ حالم دارم و نه حتی توانشو.
خیلی بد بودم.
خیلی.
شاید یه بخشی ش واسه اینبود که فکر میکردم که یه دوست ارزشمندو از دست داده م.
البته اگه بشه بهش گفت ارزشمند.
و حتی اگه بشه بهش گفت دوست!
چند وقت پیشا توی یه کافه،یه دختر خانمی همینجوری بهم گفت که: چقد عینکت خوشگله!
و حس کردم از اون به بعد چقد عینکم خوشگلتر شده!
و درواقع اینه تاثیر زیادی که دیگران میتونن بر حال ما داشته باشن.
خلاصه اینکه بیشتر باید دقت کنم.
در نامگذاری آدمای اطرافم در جهت نسبتشون با خودم.
خیلی بیشتر!





هدیه

هدیه ی من به یه دوست واقعی!


پینوشت:داشت یادم میرفت؛رمضان کلی مبارک!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

ممنوعه


عیدی من


عیدی دوست جان!

#رنگی رنگی




این چند سال اخیر،خیلی بعضی چیزای بیخودی برام "جدی"شده.

اینکه چه دوستایی رو فراموش کردم یا نکردم و اینکه چقد دلم براشون تنگ شده و اونا حتی یه حال کوچولو هم از من نمیپرسنو بنابراین منم دیگه در صدد فراموش کردنشونم.

"میگفت":شماها رابطه هاتونو کش میدید.این رابطه تموم شده.ولی شماها هنوز توی ذهنتون ادامشون میدید.

این رابطه میتونه هر رابطه ای باشه.

این مصداق کامل منه.

البته بیشتر واسه دوستای مدرسه.

ینی بود.

خب خداروشکر که فهمیدم پنچری بزرگی که یه عالمه از فکرمو به خودش معطوف کرده بود،کجاست.

اطرافم آدمای زیادی هستن که از اون "رابطه های ممنوعه"دارن.

نمیدونم تا چه حدش.نمیخوام هم که بدونم.

دخترا یه عادتی دارن و اون اینه که اینجور مسائل رو بصورت "واو ننداز"واسه هم تعریف میکنن.

خیلی چیزا از خیلی آدما میدونم که دفنشون کردم.

اون موقعا خیلی برام جذاب بود.

خیلی کوچیکتر بودمو اونقد این تعاریف"آب و تاب" داشت که شاید اگه تو موقعیتش قرار میگرفتم،میلغزیدم.

حالا اما میدونم که اینجور چیزا واسه من ینی مرگ.

نمیدونم بقیه چجورین.

ولی من نمیتونم احساسمو قسمت کنم.خط کشی کنم که این قسمتش واسه یکی باشه و اون یکی قسمتش واسه اون یکی.

یه بار تا مرزش رفتم.

و خودم خوب میدونم که چی شد.

و خداروشکر که اون شکلی شد.

اینروزا خیلی حرفش تو دانشگاه هست.حرفش،حسش،همه چیش!

من مطمئنم اما.

مطمئن!


موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

مهر




وقتی آدم با یکی دوست میشه،همچی خیلی قشنگ به نظر میاد.

وقتی اون آدم از زندگی شما پرت شه بیرون،تمام اون چیزای فوق العاده،خاطراتتونو فریاد میزنن.

تو دنیا تقریبا از هر چیزی میشه اثری نگه داشت.

الا از حسی که تجربه ش کردیم.

ولی کیه که ندونه کافیه این وسط فقط یه آهنگ پلی بشه تا تمام اون احساس رو با کیفیت فول اچ دی برامون تداعی کنه.

اونم در هر زمان و هر مکانی!

دیگه یه آهنگایی و حتی یه خواننده هایی میشن خط قرمز بد کردن حال شما.

بهتره سراغشون نرین.چون آدمی که با تمام وجود سعی در کشتنش داشتید رو در یک یه لحظه زنده میکنن.

نوشته هاشونو نخونید.

هیستوری حرفاتونو پاک کنید.

اسکرین شات هایی که بوی اونارو میده،آتیش بزنید.

وقتی میرید وبلاگشون،چشماتونو تنگ کنید تا همه چیزو تار ببینید.

چون خوندن نوشته هاشون شبیه یه کابوسه.

و هرگز کامنت هاشونو نخونید.

و درنهایت اینکه سعی کنید باوقار رنج بکشید.

از این جهت که اون فرد داره یکی از بهترین آدم های زندگیشو از دست میده و اصلنم این موضوعو حالیش نیست...

از من میشنوید،کسی رو دوست داشته باشید که اونم همون قدر شمارو دوست داشته باشه.

و نتیجه ی احساس و محبت به هیچ وجه سرخوردگی نیست.

و "دوست داشته شدن"بینهایت حس زیباییه....




موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

رها

گاهی فکر میکنیم که چقدر زندگیمون بدون بعضی آدما محاله.
که اصلا تو دنیا هیچکس شبیهشون نیست.
ولی هرچقدرم که درد داشته باشه،می ارزه که رهاشون کنیم.
می ارزه که که منتظر کسی باشیم که مارو "همینطوری که هستیم"فوق العاده ببینه.
کسی که مجبور نباشیم خودمونو بخاطرش سانسور کنیم.
خجالتمون نیاد از ساده ترین چیزایی که ته دلمونه.
نمیدونم.
ولی حتما حس خیلی دلچسب تریه با اون آدما بودن.
و نفس کشیدن بدون بغضی که همیشه باهامونه؛بخاطر آدمایی که با چنگ و دندون نگهشون داشتیم.
شاید بهتر باشه آدما رو رها کنیم.
بزار "نبودشون" چند صباحی مارو اذیت کنه؛
نه "تلخی بی پایان بودنشون".




کافه گاراژ

کافه گاراژ با آنه





+نظرات رو میبندم.چون به بودنشون عادت کردم.


موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

آینده

دیگه همچی داره بیش از حد دچار هرج و مرج میشه.
هرجا و هرکس هرحرفی که میزنه،اغلب با اعتراضو انتقاد بسیار تند همراهه.
این هرج و مرج تا حدیه که دیگه حتی اعتماد به "وجود یا عدم وجود" یه ماه آینده هم کمی نامطمئنه.
نمیدونم چرا ولی انگاری زود همچی داره تموم میشه.
و چیزی به نام آرامش برام تعریفی نداره.
سعی میکنم هرچه زودتر سر خودمو به طرز فجیعی شلوغ کنم.
چون فقط در این حالته که به اینجور مزخرفات نمیپردازم.
دلم میخواد دوباره ساز بزنم.
دلم میخواد که دیگه اصلا "فکر" نکنم...
اصلا...

+هروقت مینوشتم،فکر میکردم تو حتما میخونی ش.چه خوب که اشتباه میکردم.
:)
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

کوری

"کوری"رو تموم کردم.

نمیدونم که ازش چی بهم اضافه شده.

ولی رمان خوبی بود.ارزش اینکه اولین رمانی باشه که من بدون تموم شدن حوصله م تا آخر بخونمشو داشت.


+تازه دارم با تک تک ذرات وجودم میفهمم تبعیض ینی چی.

تبعیض ینی نفت زیر پای ما باشه و تموم درآمدش واسه کسایی باشه که دور وایسادنو فقط دارن نظارت میکنن.

که توی استان خودمون جایی باشه که حتی نمیتونیم خودمون ازش استفاده کنیم؛

اونوقت امکانات کسایی باشه که از پایتختو اینا اومدن.

که حتی وقتی اون خاکی که بقیه فقط میبیننش تو هوا نباشه هم ریه هامون هنوزم سرفه کنه.

سرفه کنه.

اونقد سرفه کنه تا خفه شه.

خفه ش کنن.

که شماها چی میفهمین از اینکه نصفه شبیو روز برق نداشته باشید و آب هم قطع باشه و گوشی هم معلوم نیست چه مرگش بشه و آنتن نده ینی چی.

که دستشویی های دانشگاه بیش از روزایی که آب داره بخاطر برقو این چیزا آبش قطع باشه.

این یکی دیگه دستشوییه.

میشه کاریش کرد واقعا؟

که گرم باشه هوا و حتی نشه پنجره رو باز کرد.

که اگه باز کنیم اونوقت این خاک باعث میشه سرفه امونمو رو ببره.

سرفه

سرفه

و بازم سرفه...

که نشه حتی از توی خیابونای آبادانی رد شد که خاکش طلاست.

که بوی فاضلاب و بوی گاز نذارن حتی با اونچیزی که تو ذهنته مقایسه ش کنی.

که میگن تالابمونو نجات دادن؟

خب که چی؟

ما بریم آب شربونو که هزار تا آلودگی داره و حتی نمیشه مزه ش کرد رو از تالاب بیاریم؟

که هزارتا چیز بی ربط رو به هم ربط بدن تا یه جوری دست به سرمون کنن.

که حتی اینجا آدمایی هستن که از گاز زیر پاشون نمیتونن خودشون استفاده کنن.

چرا؟

چون وعده ی لوله کشی گاز،که معلوم نیس کی بهش توجهی کنن، هنوز عملی نشده.

که با بدبختی با کپسول و در نهایت .... گاز استفاده کنن.

که دلمون دیگه داره میترکه اینقد که هیچکس صدامونو نمیشنوه.

که هرکی به فکر خودشه.

که....


بی ربط:

#shape of my heart

#Leon

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

زندگیـــــــــِ دانشجویی

خب خب خب.
زندگی دانشجویی بالاخره داره شروع میشه.
البته از انتخاب واحدای وحشتاکش نمیگم که مثلا یه روزشو باید 3 ساعته برگردم خونه یا همونجا بمونمو کلا هیچ ایده ای فعلا در اون مورد ندارم.
به خودم یادم آوری میکنم که فرق دانشگاه های خوب و بد،در اینه که آدمایی که اطراف آدم هست فرق دارن و قطعا همین آدما باعث پیشرفت یا افت آدم توی زندگی و کارش میشن.
به خودم یادآوری میکنم که اصلا نباید از خودم خجالت بکشم.
به هیچ وجه نباید توی حرفای آدمایی گم بشم که همشون فکر میکردن من پزشکی قبول میشمو حالا_خواسته یا ناخواسته_از گوشه و کنار حرفاشون دلیلشو به هزارتا چیز بی ربط نسبت میدن.
به خودم یادآوری میکنم که کافیه که من،خودم،دانشجوی پویایی باشم تا همین کافی باشه تا ادامه ی راه به اونچیزی که میخوام ختم بشه.
باید درس بخونمو اصلنم ناامید نیستم که دیگه فرصتی نیست برای فکر کردن به سراسری 96.
راستش یجورایی حتی از فکر کردن بهش فرار میکردم.چون میترسیدم که شکست بخورم.
ولی اینجا نوشتمش تا ثبت بشه که جرئت کردم که بخوامش و براش تلاش کنم و ان شاءالله بدستش بیارم.
انشاءالله برای همه موقعیت رسیدن به اهدافشون پیش میاد.منم جزو اون همه م.
:-چشمک


+تصمیم درست تر چند روز بعد گرفته شد.این پست فقط "به یادگار" اصلاح نمیشود و به حیاتش ادامه میدهد.
:)
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

یار

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Bahar __

بچالش!


سخته.
خیلی م سخته.
ولی منو ب چالش کشیده تا از حریم امنیتی م خارج شم.
ببینم واقعا کی م.
واقعا کی م ؟








۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __