مینویسم!

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

10-خود ساخته یا بادآورده؛مسئله اینست!

به نظر من از بدترین درد های ممکن،بیقراریه.

هیچکس تا تجربه ش نکرده باشه،نمیتونه هیچ ایده ای درمورد تحمل ش داشته باشه.

من الآن بهش دچارم.

بخاطر چیزایی که نمیدونم به کدومشون مربوطه.

زندگی من پر از فراز و نشیب بوده و بقول مشاورمون جناب "ج"،مشکلات بزرگ واسه ی آدمای بزرگه.

باید خیلی قوی تر از این بشم.

باید به خودم کمک کنم.

بارها و بارها توی زندگیم به این پی بردم که خودم تنها کسی هستم که میتونم به خودم کمک کنم.

این به این معناست که لطف خدا شامل حالم بوده که اینو متوجه بشم.

یعنی یوقتایی با تمام وجودم میفهمیدم که "هیچ کاری"،به معنای واقعی کلمه،از دیگران ساخته نیست.

فقط خداست و من.

آدمای موفقی بودن که از بیرون که به زندگیشون نگاه میکنم،بدون اینهمه مشکل بوده.

گرچه من هیچوقت نمیتونم هیچ ایده ای درمورد مشکلات اونها داشته باشم،اما حتی اگه اینجوری بوده باشه هم بازم من برنده ی واقعی تری میشم.

موفّقیّت و زندگی من که پر از بحران ها بوده شایسته ی روایت شدنه یا زندگی کسی که بدون مشکل بوده؟>

خب معلومه.

هرکسی توی شرایط خوب میتونه درس بخونه.

اما اونی موفقه که توی بدترین شرایط زندگی ش،خودشو نجات بده.

و قطعا لذّت موفّق شدن در این دو حالت یکسان نیست.

تنها کسی که میتونه دوباره زندگیمو پرمعنا کنه خودمم؛بهمراه لطف خدا که همیشه پیش از منه.

+نت اومدن،مگر در موارد ضروری رو باید تعطیل کنم.الآن نمیتونم جلوی اینو بگیرم که کسی توی اینستا منو آنفالو نکنه یا دیگه وبمو نخونه یا اینکه فراموشم نکنه.

هرکاری که در گذشته کردم و یادم با همون ها باقیست،منو تا سال بعد،در لیست فالویینگ ها یا در کانتکت های گوشی و حتی در ذهن و قلب دوستام نگه میداره.

پس فعلا...

++خیلی زیاد نیاز ب دعا داریم.من و همه!:)

+++این موسیقی فوق العادس.حتی یه چیزی اونور تر از فوق العاده!

توی آپارات عنوان ش اینه:سوگ شعر Elegy

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

9-فرشته

خیلی وقت بود که ذهنم بهم ریخته بودو کلا ب همه چیز شک کرده بودم.
اینکه چرا ما آفریده شدیم؟
یا اصلا چه لزومی داره بعد از مرگ دوباره زندگی کنیم؟
و کلی چراهای دیگه.(البته شکی در وجود خداوند نبوده هرگز.)
توی حرم امام رضا(ع) که بودم،به یکی از این غرفه های پاسخ به مسائل دینی که توی صحن انقلاب بود رفتم و سوالمو مطرح کردم.
اون خانم هم به من یه دفترچه داد و صفحه ی اولش نشونی دوتا جا توی حرمو نوشت که من باید برای پیدا کردن جواب سوالم میرفتم اونجا.
یکیشون "مدرسه ی پریزاد" توی دارالقرآن بود.
با اینکه وقت قبلی نداشتم،به اون خادم حرم گفتم که من آخرین باریه که دارم میام حرم و نمیتونم وقت بگیرم!(چون میخواستیم برگردیم دیگه.)
خلاصه اینکه مجبور شدم دم در منتظر بمونم؛چون اونجا همه مرد بودن و اجازه نمیدادن من برم تو.
مدتی نسبتا طولانی منتظر موندم.
در همین حین یکهو یکی از خادم ها که میخواست بره توی "مدرسه"برگشت و به من دوتا آبنبات داد.
انگار یه فرشته بود.
و خیلی زود رفت.
اونقدری که حتی قیافشو هم الآن یادم نیست.
این از روایت های بیشماریه که توی زندگی من و همه اتفاق میفته و اسمش معجزه س.
دلم میخواد بنویسم ش که همیشه یادم بمونه.
;)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

7-من بعد از برگشتن از مسافرت

دیشب حدودای ساعت 8شب رسیدیم خونه.

خیلی خسته بودمو در عین حال خیلی ژولیده  (:دی ) و نیاز مبرم ب حمام کردن داشتم.

خب تو راه بودیمو انتظاری هم جز این نمیرف.

زود شاممو خوردمو رفتم حمام و در کمال ناباوری ساعت حدودای یازدهو نیم در حال بیهوش شدن بودم از خستگی.

خوابیدمو یک سری رویاهای تو در تو دیدم ک فقط یکمی ازشو یادمه.

صب خود ب خود ساعت نزدیکای نه پا شدم و فک کردم ظهره.

وقتی ساعت گوشیمو چک کردم اونقد خوشحال شدم ک بالاخره منم سحرخیز شدم!

و در همون مکان،ینی زیر پتو،کلی ب خودم افتخار کردم. :دی

اولش خودم همه ی لباسای توی کشو رو ریختم بیرون تا اوناییو ک نمیخوام جدا کنم.

چون دیدن اون لباسا همیشه کلافه م میکرد.

یک سری رو گذاشتم برای بخشیدن و یک سری رو انداختم و بقیه رو تا کردم و گذاشتم توی دوتا کشوی بالایی.

کشوی پایینی هم پرشد از وسایلی ک گذاشتم برای "زمان"ش.

بعدش حس کردم ک چقد خسته ام و نیاز دارم ک استراحت کنم.

اما زهی خیال باطل!

چون بابام بیدار شده بود و قصد داشت منشا مورچه های اتاق منو پیدا کنه و ب این ترتیب کلی اتاقم تمیز و البته مرتب شد.

البته ک من قبلش از فرصت صبحانه خوردنش استفاده کردم و دوباره ب رختخواب برگشتم و کتاب ماری کوری رو خوندم.

(در مورد اون باید یه پست مجزا بنویسم.چون خیلی فکرمو درگیر کرد.)

بعد رفتیم سراغ اتاق.

یه چیزایی پیدا کردم ک اصلا نمیدونستم هنوز دارمشون!

از جمله یه دونه از اون دوربین های کوچولوی اسباب بازی ب رنگ زرد.

خلاصه اینکه کلی کار کردیم.

الآن ک دارم اینو مینویسم یکم دلم گرفته و احتمالا واسه برگشتن از مسافرته.

باید ب خودم یادآوری کنم ک همه ی آدما توی شرایط خوب میتونن تلاش کنن؛اما کسی موفقه ک توی بدترین شرایط اینکارو انجام بده...


+اینم کتابم:




زندگی نامه ی مختصر ماری کوری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __