خیلی وقت بود که ذهنم بهم ریخته بودو کلا ب همه چیز شک کرده بودم.
اینکه چرا ما آفریده شدیم؟
یا اصلا چه لزومی داره بعد از مرگ دوباره زندگی کنیم؟
و کلی چراهای دیگه.(البته شکی در وجود خداوند نبوده هرگز.)
توی حرم امام رضا(ع) که بودم،به یکی از این غرفه های پاسخ به مسائل دینی که توی صحن انقلاب بود رفتم و سوالمو مطرح کردم.
اون خانم هم به من یه دفترچه داد و صفحه ی اولش نشونی دوتا جا توی حرمو نوشت که من باید برای پیدا کردن جواب سوالم میرفتم اونجا.
یکیشون "مدرسه ی پریزاد" توی دارالقرآن بود.
با اینکه وقت قبلی نداشتم،به اون خادم حرم گفتم که من آخرین باریه که دارم میام حرم و نمیتونم وقت بگیرم!(چون میخواستیم برگردیم دیگه.)
خلاصه اینکه مجبور شدم دم در منتظر بمونم؛چون اونجا همه مرد بودن و اجازه نمیدادن من برم تو.
مدتی نسبتا طولانی منتظر موندم.
در همین حین یکهو یکی از خادم ها که میخواست بره توی "مدرسه"برگشت و به من دوتا آبنبات داد.
انگار یه فرشته بود.
و خیلی زود رفت.
اونقدری که حتی قیافشو هم الآن یادم نیست.
این از روایت های بیشماریه که توی زندگی من و همه اتفاق میفته و اسمش معجزه س.
دلم میخواد بنویسم ش که همیشه یادم بمونه.
;)