مینویسم!

۲۱ مطلب با موضوع «"بهار نوشت"» ثبت شده است

بوف کور

نمیدونم یهو چی شد که افتادم به خوندن رمان هایی که همیشه دلم به اینکه یوقتی میخونمشون گرم بود.

از جمله همین بوف کور.

جلوی بخاری نشسته بودم که یهو مخاطب یکی از اعضای خانواده قرار گرفتم که "آخه این چیه که میخونی!؟این کتاب و کلا کارای این نویسنده همشون حالتای ناامید کننده و اینجور چیزا دارن.

بسه خوندن ش.

برو بذارش سرجاش!"

و یجورایی از اینجا به بعدشو یه کمی مخفیانه خوندم.

امروز که رسیدم به صفحه ی آخرو تمامش کردم،هیچ ایده ای درموردش نداشتم.

هیچ عبرتی ازش نگرفتم.

حالا که دارم فکر میکنم،احساس میکنم که شاید کمی تا قسمتی  وقتمو تلف کرده م حتی.

چی بگم...

شاید باید یکم زمان بگذره تا اثراتش مشخص بشه.

در ضمن این کتاب نیز از جمله کتابای چاپ قدیم  و سانسور نشده بود.



+زندگی ادامه داره؛با هر سنگی که میخواد به سمتم پرتاب کنه!


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

تغییر

ما همان آدم هایی هستیم ک به ثبات عادت داریم.

تغییر ما رو میترسونه.

از چالش ها فرار میکنیم.

اونارو نادیده میگیریم تا مهلت انجامشون بگذره و بعدش شروع میکنیم به حسرت خوردن و دادن شعار هایی این چنین که انسان تا چیزی-کسی-موقعیتی رو از دست نده،قدرشو نمیدونه.

زندگی ینی تغییر.

مدام کارهایی میکنیم ک از روزمرگی نجات پیدا کنیمو تنوع توی زندگی مون حاصل شه.

و موازی با اینکار از "تغییر"دوری میکنیم.

من از شما میپرسم.

آیا تنوع،

چیزی جز تغییره؟




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

خودم جان!

چیزی بیشتر از غذا خوردن هست.
بیشتر از درس خوندن.
حتی بیشتر از فهمیدن.
"زندگی"هست.
چیزی که هرروز دقیقه هاشو میشمارم تا زودتر سپری شن و روز تموم شه،اصلا بوی زندگی نمیده.
روزها میان و میرن و حتی بهترین هاشونو هم یادم نمیاد.
و این ینی "بهترین" نبودن.
من ن تنها در لحظه زندگی نمیکنم،ک حتی در دقیقه ها و روزها هم اینطور نیست.
فک میکنم ک من در "هفته ها" و "ماه ها" زندگی میکنم.
هفته ها و ماه هایی ک فقط "میگذرونمشون".
ک بدون هیچ هدفی منتظر بعدی هاشون هستم.
و خب چرا؟
واقعا نمیدونم.
اینجور زندگی کردن ها،یجورایی بوی مرگ میده.
همون سردی کدر مرگ رو ب همراه داره.دقیقا همینجور در ذهن نقش میبنده.
مات
کدر
تیره
سرد
.
.
.
فک کنم لازمه یه دوره ی "مغایر با احساس"رو روی خودم پیاده کنم.
یه مدت کارایی رو انجام بدم ک میدونم مفیدن و لازم.
انجامشون بدم.حتی اگه هیچ میل و رغبتی بهش نداشته باشم.
چون تنها کسی ک قلبش برای زنده موندن من میتپه،قلب خودمه.
و هیچ آدمی بهم نزدیکتر از خودم نیست.
خودم جان،
قول میدم ک با هم درستش میکنیم.
همه چیو.
ان شاءالله...







۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

سفر





بسیار سفر باید...









۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Bahar __

مختصر از حال

درمورد سوت و کور بودن وبلاگ و بی وفایی یک سری رفیق،همین بس که من چندین روز بجای "توکلت علی الله" نوشته بودم "توکلت الی الله" !
:)


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Bahar __

عین شین قاف



نه اینکه عاشقی حال خوشی نیست

نه اینکه زندگی بی عشق میشه


فقط کاش بین این حسای مبهم

بفهمم آخرش چی عشق میشه...


#افشین یدالهی



+ و من فکر میکنم ک عشق همون چیزیه که با خوندن گرافی های مختلف،

دل آدم رو آتیش میزنه؛

ولی نه از  غصه های ناگفته...








۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

آخ دلم!

هروقت ک با یک "خداحافظی" رو ب رو میشم،دلم میگیره.
درصورتی ک شاید حتی من طرفین رو نشناسم.
حتی وقتی که نه "بیننده" بلکه فقط یه "کاربر مهمان" باشم.
نمیدونم چرا.
نمیدونم چرا دلم یهو تنگ میشه.
دلم برای اون "نزدیکی و صمیمیت" تنگ میشه.
احساســـــــِ من،نه برای افراد خداحافظی کننده و نه برای افرادی ست ک با آن ها خداحافظی شده ست.
احساس من برای حســـــــِ خوبه؛
حس خوب دوست داشتن و دوست داشته شدن.
بدون هیچ ترس و حتی مرزی.
بدون خطر ضعیف شدن سیستم دفاعی بدنم بوسیله ی کورتیزول.
بدون هیچ تغییر فاحشی در غلظت اپی نفرین خونم،در جریان  یه قرار ساده !
توی یه جای دنج.
بدون این طرف و اونطرف نگاه کردن.
اون طور که تمام توجه م به طرف مقابل و دیدن چشمای اون باشه و حتی صداهای اطرافمو نشنوم.
اونطور که از آب شدن بستنی م یا سرد شدن چایی م،اصلا دلخور نشم.
اونطور که...
.
.
.
و اونطور که دستمو بزارم زیر چونه م و بگم:

حالا چی بخوریم...؟










۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

آنچه گذشت...!

یه دوست مجازی داشتم.

ازش راحت شده م!

چند ماه پیش.

از خودم ناراحت بودم؛

نه بخاطر داشتن دوست مجازی

بلکه

بخاطر

"پایین آوردن شخصیت خودم "در جریان ش.

و من اینو نفهمیدم,

مگر بعد از اینکه همه چی تموم شده بود.

و به عقب برگشتم.

و فهمیده م.

و چقد از تموم شدنش ناراحت نیستم.

حتی حسرتی هم نیست.

فقط اینکه:


هیچ کس،بیشتر از خود آدم،نمیتونه به خودش آسیب بزنه.


همین و تمام.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

10-خود ساخته یا بادآورده؛مسئله اینست!

به نظر من از بدترین درد های ممکن،بیقراریه.

هیچکس تا تجربه ش نکرده باشه،نمیتونه هیچ ایده ای درمورد تحمل ش داشته باشه.

من الآن بهش دچارم.

بخاطر چیزایی که نمیدونم به کدومشون مربوطه.

زندگی من پر از فراز و نشیب بوده و بقول مشاورمون جناب "ج"،مشکلات بزرگ واسه ی آدمای بزرگه.

باید خیلی قوی تر از این بشم.

باید به خودم کمک کنم.

بارها و بارها توی زندگیم به این پی بردم که خودم تنها کسی هستم که میتونم به خودم کمک کنم.

این به این معناست که لطف خدا شامل حالم بوده که اینو متوجه بشم.

یعنی یوقتایی با تمام وجودم میفهمیدم که "هیچ کاری"،به معنای واقعی کلمه،از دیگران ساخته نیست.

فقط خداست و من.

آدمای موفقی بودن که از بیرون که به زندگیشون نگاه میکنم،بدون اینهمه مشکل بوده.

گرچه من هیچوقت نمیتونم هیچ ایده ای درمورد مشکلات اونها داشته باشم،اما حتی اگه اینجوری بوده باشه هم بازم من برنده ی واقعی تری میشم.

موفّقیّت و زندگی من که پر از بحران ها بوده شایسته ی روایت شدنه یا زندگی کسی که بدون مشکل بوده؟>

خب معلومه.

هرکسی توی شرایط خوب میتونه درس بخونه.

اما اونی موفقه که توی بدترین شرایط زندگی ش،خودشو نجات بده.

و قطعا لذّت موفّق شدن در این دو حالت یکسان نیست.

تنها کسی که میتونه دوباره زندگیمو پرمعنا کنه خودمم؛بهمراه لطف خدا که همیشه پیش از منه.

+نت اومدن،مگر در موارد ضروری رو باید تعطیل کنم.الآن نمیتونم جلوی اینو بگیرم که کسی توی اینستا منو آنفالو نکنه یا دیگه وبمو نخونه یا اینکه فراموشم نکنه.

هرکاری که در گذشته کردم و یادم با همون ها باقیست،منو تا سال بعد،در لیست فالویینگ ها یا در کانتکت های گوشی و حتی در ذهن و قلب دوستام نگه میداره.

پس فعلا...

++خیلی زیاد نیاز ب دعا داریم.من و همه!:)

+++این موسیقی فوق العادس.حتی یه چیزی اونور تر از فوق العاده!

توی آپارات عنوان ش اینه:سوگ شعر Elegy

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __

7-من بعد از برگشتن از مسافرت

دیشب حدودای ساعت 8شب رسیدیم خونه.

خیلی خسته بودمو در عین حال خیلی ژولیده  (:دی ) و نیاز مبرم ب حمام کردن داشتم.

خب تو راه بودیمو انتظاری هم جز این نمیرف.

زود شاممو خوردمو رفتم حمام و در کمال ناباوری ساعت حدودای یازدهو نیم در حال بیهوش شدن بودم از خستگی.

خوابیدمو یک سری رویاهای تو در تو دیدم ک فقط یکمی ازشو یادمه.

صب خود ب خود ساعت نزدیکای نه پا شدم و فک کردم ظهره.

وقتی ساعت گوشیمو چک کردم اونقد خوشحال شدم ک بالاخره منم سحرخیز شدم!

و در همون مکان،ینی زیر پتو،کلی ب خودم افتخار کردم. :دی

اولش خودم همه ی لباسای توی کشو رو ریختم بیرون تا اوناییو ک نمیخوام جدا کنم.

چون دیدن اون لباسا همیشه کلافه م میکرد.

یک سری رو گذاشتم برای بخشیدن و یک سری رو انداختم و بقیه رو تا کردم و گذاشتم توی دوتا کشوی بالایی.

کشوی پایینی هم پرشد از وسایلی ک گذاشتم برای "زمان"ش.

بعدش حس کردم ک چقد خسته ام و نیاز دارم ک استراحت کنم.

اما زهی خیال باطل!

چون بابام بیدار شده بود و قصد داشت منشا مورچه های اتاق منو پیدا کنه و ب این ترتیب کلی اتاقم تمیز و البته مرتب شد.

البته ک من قبلش از فرصت صبحانه خوردنش استفاده کردم و دوباره ب رختخواب برگشتم و کتاب ماری کوری رو خوندم.

(در مورد اون باید یه پست مجزا بنویسم.چون خیلی فکرمو درگیر کرد.)

بعد رفتیم سراغ اتاق.

یه چیزایی پیدا کردم ک اصلا نمیدونستم هنوز دارمشون!

از جمله یه دونه از اون دوربین های کوچولوی اسباب بازی ب رنگ زرد.

خلاصه اینکه کلی کار کردیم.

الآن ک دارم اینو مینویسم یکم دلم گرفته و احتمالا واسه برگشتن از مسافرته.

باید ب خودم یادآوری کنم ک همه ی آدما توی شرایط خوب میتونن تلاش کنن؛اما کسی موفقه ک توی بدترین شرایط اینکارو انجام بده...


+اینم کتابم:




زندگی نامه ی مختصر ماری کوری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Bahar __