هروقت ک با یک "خداحافظی" رو ب رو میشم،دلم میگیره.
درصورتی ک شاید حتی من طرفین رو نشناسم.
حتی وقتی که نه "بیننده" بلکه فقط یه "کاربر مهمان" باشم.
نمیدونم چرا.
نمیدونم چرا دلم یهو تنگ میشه.
دلم برای اون "نزدیکی و صمیمیت" تنگ میشه.
احساســـــــِ من،نه برای افراد خداحافظی کننده و نه برای افرادی ست ک با آن ها خداحافظی شده ست.
احساس من برای حســـــــِ خوبه؛
حس خوب دوست داشتن و دوست داشته شدن.
بدون هیچ ترس و حتی مرزی.
بدون خطر ضعیف شدن سیستم دفاعی بدنم بوسیله ی کورتیزول.
بدون هیچ تغییر فاحشی در غلظت اپی نفرین خونم،در جریان  یه قرار ساده !
توی یه جای دنج.
بدون این طرف و اونطرف نگاه کردن.
اون طور که تمام توجه م به طرف مقابل و دیدن چشمای اون باشه و حتی صداهای اطرافمو نشنوم.
اونطور که از آب شدن بستنی م یا سرد شدن چایی م،اصلا دلخور نشم.
اونطور که...
.
.
.
و اونطور که دستمو بزارم زیر چونه م و بگم:

حالا چی بخوریم...؟