روزای سختی داشت.
بارها قلبشو شکسته بودن.
ولی بعدش خیلی زود فراموششون میکرد.
"نفر" جدید اونقد جذابیت داشت که نشه بهش فکر نکرد.
گذشت.
ازدواج کرد.
ولی دیگه احساسی براش نمونده بود.
هرچی سعی کرد،نشد.
ده ها نفر احساسشو مفت و مجانی با خودشون داشتن.
اما خودش حالا دیگه اگه گدایی هم میکرد چیزی نصیبش نمیشد.
احساس فاحشگی میکرد.
که هر ذره ی روحش با یه نفر هم خوابگی کرده بود.
اون تموم شده بود.
خیلی وقتــــِ پیش.
آخرش توی حصار فکر آدمایی که حتی بهش نگاه هم نمیکردن،دار زده شد.
و مرد.
ولی هیچی جبران نشد.