خیلی خوابم میومد.
خیلی زیاد!
سرما هم خورده بودم.
از اونجایی که نتونستم با خودم کنار بیامو خودمو قانع کنم،زنگ زدم به بابا و گفتم که میشه من امروز نرم یونی؟
چون من هم خوابم میاد و هم سرماخورده م!
کاملا صریح قانع شدم که باید برم.
اونقد که وقت صرف راضی کردن خودم کرده بودم که بخوابم یا نه،باعث شد یکم دیرم بشه.
خلاصه زود و درحد دویدن خودمو به کلاس رسوندم.
درحالیکه نفس نفس میزدم،دیدم که چراغ کلاس خاموشه!
فک کردم از اونجایی که اولین هفته ی بعد عیده،بچه ها پیچوندن.
زنگ زدم به یکی از دوستام،گفت کلاس که ساعت ده و نیمه!
گفتم وات د هل؟
نمیدونستم از عصبانیت باید چیکار کنم!
مجبور شدم بمونم توی دانشگاهو اونجام که نمیشه خوابید.
رفتم سالن مطالعه ی دخترا و چراغا خاموش بود و چندتا کلید اونجارم زدم ولی روشن نشدن.
خلاصه رفتم سالن مطالعه ی پسرا.
از اونجایی که کلی نور آفتاب اونجا تابیده بود و روشن بود و درش باز بود و مهم تر از همه اینکه خالیــــــِ خالی بود!
البته ناگفته نمونه که یکم بعد یه پسری اومد و مجبور شدم با "دمی بر کول" پاشم برم دنبال یکی بگردم که چراغای سالن مطالعه ی خودمونو روشن کنه!:دی
آخرشم دیدم که کلید چراغاش از اون کلیداس که واسه کولره!
آقاهه گفت اینو به یاد بسپار جهت دفعات بعد.
و در نهایت تا عصر اون روز کلاس داشتم و شبیه جن های بوداده به حیاتم ادامه دادم...




من در صبحــــــِ اول صبح!


اینم سالن مطالعه ی مذکور که چند دقیقه ای مهمونش بودم!