کتاب دعای جوشن کبیر



خب دیشب آخرین شب قدر بود و من تنهایی رفتم مسجد محل.

همون کنار در ورودی یه کوچولو جا پیدا کردمو خودمو بزور جا دادم.

ولی هر لحظه ممکن بود یکی درو محکم باز کنه و شونه ی منو داغون کنه.لازم به ذکره که فکر کنم در ورودی حتی واسه 5ثانیه هم بسته نمیموند!:|

بعدشم فقط میتونستم پامو دراز کنمو اصلا خبری از چهارزانو و اینچیزا نبود.

اینجوری :




من و شب قدر یهویی



اما همینش خوب بود ک تکیه داده بود.

اون خانومه ک کنارم بود گفت کتاب دعا نداری؟و وقتی گفت م روی گوشیم دارم دعا رو،گف خب بخون دیگه!:|

خلاصه دعا شرو شدو یه خانومی اونجا نشسته بود و هی غر میزد ک خونه بهتره و اینا.یکی نبود بگه خب پاشو برو خونه!البته وسطاش رفت  نشست یه جای خنک و من جاشو گرفتم و عجب جایی بود!:D

آدمای زیادی اونجا بودن ک اصلا تیپو قیافه شون به احیا اومدن نمیخوردو دعا خوندن اونا و اشک ریختنشون اتفاقا از همه جذاب تر و البته دلنشین تر بود.

حداقل ش خودشون میخواستن و بخاطر اینکه اینو اون بگن چقد مومنه این،نیومده بودن.

یه چند تا حاج خانوم م اونجا بودن که هر 5دقیقه یه بار درو باز میکردنو سر دخترایی که بیرون بودن داد میزدن که یا بیاید تو یا برید خونتون!

آخه مگه به دعوت شما اومدن که حالا با حرفای شماها برن؟

یکیشون که اصلا کتاب دعا هم دستش نبودو نشسته بود پشت در و در کامل باز نمیشدو من مجبور بودم کلی له شم.

آخه پشت در جای نشستنه؟

خلاصه که انگار از اونهمه فراز دعای جوشن فقط "داد های درونی"برام مونده بود که طبق معمول من حوصله ی بحث نداشتمو بهشون نگفتم شماها با این کاراتون بیشتر حواس ملتو پرت میکنیدو مجلسو بهم میزنین.

البته عنوان دوست داشتنی ترین شخصیت مجلس میرسه به یه دختر کوچولو که واقعا با حجاب خوشگل شده بود ماشاءالله و اون آقای سالخوره ای که به تنهایی کلی چیز میز آورد بالا واسه پذیرایی و شبیه پدربزرگا بود! (:

 اینم کتاب دعای خودم:


ساعت به وقت بهشت